شب های خاکستری | نسرین ثامنی
پدرم 40 ساله بود. مادر هنگام تولد نام مرا افسانه نهاد. چند روز بعد از تولد من , پدر یک روز عمویم را به کتک گرفت و او را متهم ساخت که به مادرم نظرهای بد دارد و حتی بی شرمی و وقاحت را به حدی رساند که به مادرم گفت که این بچه از آن من نیست و پدرش برادر او می باشد. عمویم که نمی توانست چنین تهمت بزرگ و ناحقی را بپذیرد از آن خانه رفت و مادربزرگ هم دو سال بعد از شدت اندوه و غم زندگی را بدرود گفت. مادرم که می پنداشت شاید تولد من بتواند آن فاصله ی ایجاد شده بین زن و شوهر را از میان بردارد , ناگه دریافت که دچار خطای عظیمی گشته است. پدرم علاوه بر اینکه کوچکترین محبتی نسبت به من در خود احساس نمی کرد, از من هم به شدت بیزار بود و اظهار می داشت که من فرزند او نیستم بلکه مادرم نسبت به او خیانت ورزیده است , در حالی که حقیقت جز این بود و مادرم حقیقتاً زنی عفیف و نجیب بود. زنی که تا به پایان عمر کوتاهش در کنار مردی دیو سیرت و شیطان صفت بسر برد و هرگز از جاده ی شرافت و پاکدامنی عدول نکرد.
اطرافیان وقتی که زجر و شکنجه ی جسمی و روحی او را مشاهده می کردند به او پیشنهاد می کردند که از شوهرش جدا شود اما مادر می گفت هرگز این مرد تنها , بدبخت و بیمار را رها نخواهد کرد و عقیده داشت که با لباس سپید عروسی بخانه اش آمده و با کفن نیز از آنجا خواهد رفت. پدربزرگم که به خیال دست یابی به ثروت پدرم , دخترش را به او داده بود و از او انتظار کمک مالی داشت , وقتی فهمید که از این طریق نمی تواند به آرزوها و مطامع خود جامه عمل بپوشاند از مادرم می خواست که از شوهرش طلاق بگیرد. و با مرد دیگری ازدواج کند. مادرم به او می خندید و می گفت:
_این شما بودید که زندگی مرا به خاطر مشتی زر و سیم تباه کرده و مرا به خاک سیاه نشانده اید , حالا دیگر کاری به کار من نداشته باشید. بگذارید در این سیاهچالی که زندگی نام دارد. روزهای عمر خود را سپری سازم.
تولد من , بر خساست پدرم افزود و او حتی از خریدن شیر خشک و لباس برایم سرباز می زد. زندگی دوران کودکیم به سختی گذشت. هرگز از پدر مهر و محبتی ندیدم و تنها سردی شلاقش بود که بر بدنم احساس می شد. مادر روزبروز رنجورتر و ضعیف تر می شد و بیماری قلبیش شدت می گرفت به همین دلیل , دیگر تا آخر عمر بچه دار نشد. همگان عقیده دارند وقتی دختری یکی یکدانه وقتی در خانواده پولداری چشم به جهان باز کند از تمام موهبت ها برخوردار خواهد بود. اما این در مورد من بیچاره صدق نمی کرد. من هرگز در خانه ی پدرم , بجز از جانب مادر محبتی احساس نکردم و از پدر هیچگونه عطوفت و ترحمی ندیدم. همه ی شب های زندگیم شب های تیره ی خاکستری بودند...بر اثر ضربات پیاپی شلاق پدر, همه جای بدن من و مادرم کبود و متورم بود و لباسهایمان پاره و وصله دار , به طوری که هر کس وضع ما را مشاهده می نمود می پنداشت که من و مادرم در خانه این مرد به عنوان خدمه استخدام شده ایم. هیچکس باور نمی کرد که من فرزند این مرد باشم خود او هم سر و وضع مرتبی نداشت و سال به سال لباسهایش را تغییر نمی داد. هفت ساله که شدم طبیعتاً مثل همه ی بچه ها مرا به مدرسه گذاشتند. محیط مدرسه در من یک تحول بزرگ بوجود آورد. در آنجا با تعدادی دختر به سن و سال خودم خو گرفتم و آنچنان به درس و مشق علاقمند شدم که در تمام دوران تحصیلی شاگرد ممتاز و نمونه به حساب می آمدم. احترام آموزگاران و شاگردان به غرورم می افزود و باعث دلگرمیم می شد. خانه برایم جهنم بود و مدرسه را بهشت برین می دانستم. علاقه ام به درس خواندن سبب شد که غم نداری و فقر را از یاد ببرم. دیگر از تمسخر دیگران برای لباسهای پاره و مندرسم واهمه ای نداشتم. و حتی کتک های بی رحمانه ی پدر هم برایم امری عادی و پیش پا افتاده تلقی می شد. دوازده سال تمام کوشش کردم و ناملایمات بی شماری را تحمل کردم تا اینکه سر انجام موفق شدم که دیپلم خود را بگیرم. با وجودی که از این موضوع احساس غرور احساس غرور می کردم اما یک دیپلم کم بهاء مرا اقنا نمی ساخت و در صدد بودم به طریقی بتوانم وارد دانشگاه بشوم و هم اینکه با یافتن کاری , مخارج سنگین دانشگاه را فراهم آورم. در طی سالهائی که دوران دبستان و دبیرستان را می گذراندم بارها به خاطر مخارج تحصیلی از پدر کتک خوردم. زیرا که او حاضر نبود بابت این گونه مسائل پولی بپردازد و عقیده داشت که درس خواندن برایم سودی ندارد و من باید شخصاً مخارج زندگیم را فراهم آورم ] و من نیز به او قول داده بودم که وقتی درسم به اتمام رسید حتماً به سراغ کار بروم تا هزینه زندگیم, از روی دوش پدر برداشته شود. عجیب تر اینکه او در تمام این سالها , هر قدر که برایم خرج کرده بود , خرجهائی از قبیل خرید لباس و روپوش و لوازم التحریر , همه را در دفترچه ای یادداشت کرده که روزی آنها را از من مطالبه کند و می گفت که من به او مدیون هستم و باید قروضم را به او بپردازم چونکه خود او هم هرگز در زندگی حامی و پشتیبانی نداشته و با زحمت فراوان این زندگی را به دست آورده است و می خواست که من هم انسان خودساخته ای باشم. بخصوص که اینک 18 سال از عمرم می گذشت و مدرکی به نام دیپلم داشتم که در اجتماع راه گشای آینده ام بود. او با ادامه ی تحصیل من در دانشگاه مخالفت ورزید و من ناگزیر شدم در صدد یافتن کار بر آیم. چند ماه بعد در شرکتی نیمه دولتی استخدام شدم. پدر از من انتظار داشت که از این پس مخارج او را بعهده بگیرم و من می بایست کار می کردم و حقوقم را در اختیار او می نهادم تا جبران 18 سال مخارجی را که به پای من ریخته بود بشود. در چنین روزهائی بود که از طریق دوست و آشنا , پای خواسگارانی به خانه ی ما گشوده شد. اما پدرم با لحن بسیار زننده ای آنها را از خانه می راند و هشدار می داد که هیچکس حق ندارد به خواستگاری من بیاید و من وظیفه دارم تا آخر عمرم , پدرم را زیر چتر حمایت خود گرفته و از فکر ازدواج منصرف شوم. بعد از آن , هر شخصی که علاقمند ازدواج با من بود وقتی از اخلاق و رفتار زننده و غیر اجتماعی پدرم با خبر می شد دور ازدواج با مرا قلم می گرفت و به تدریج خواستگاران از دور و بر منزل م پاکسازی شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. دیگر حتی به مسئله ازدواج هم فکر نمی کرد و می پنداشتم که ممکن است مردی قسمت من بشود که از لحاظ اخلاقی از پدرم نیز بدتر باشد , چون در طول سالهای زندگیم دیده بودم که مادرم چه رنجهائی را تحمل کرده و چه مصائبی را بر دوش نحیف خود هموار نموده و منسبات نمونه , کلامی هم به جهت اعتراض به زبان نیاورده است و من نمی خواستم در زندگی زناشوئی هم ناکام گردم , اما گوئی سرنوشت , حکم دیگری برایم رقم زده بود زیرا پس از یک سال که از استخدامم می گذشت , یک روز با یکی از همکارانم آشنا شدم و خیلی دوستانه با هم درد دل کرده و هر دو از ناراحتی های زندگی گفتیم و گفتیم تا اینکه من احساس کردم سخت به او علاقمند شده ام و این علاقه تا بدان جا کشیده شد که من فکر کردم بدون وجود و حمایت او خواهم مرد. به آینده و زندگی مشترکمان هیچ امیدی نداشتم و می دانستم که پدرم هرگز با ازدواج ما موافقت نخواهد کرد زیرا اولاً که پدرم با خود عهد بسته بود که هرگز مرا شوهر ندهد و من یقین داشتم که او تا آخرین لحظه ی حیات هم دست از تصمیم عجیب خود بر نخواهد داشت , ثانیاً اینکه مرد مورد نظر من از لحاظ مادی در حد صفر بود و توان آن را نداشت که خواسته های پدرم را تأمین کند. تازه اگر هم مرد متمولی بود باز هم پدرم اجازه ی ازدواج را به ما نمی داد , گوئی که من کنیز زر خرید پدر بودم او به هیچ عنوان حاضر نبود حکم آزادی مرا صادر نماید هوشنگ همه چیز را می دانست اما با همه این احوالات قبول کرد که با پدرم به گفتگو بنشیند شاید بتواند به طریقی او را راضی کند. می دانستم که تلاش بیهوده ایست ولی چاره ای نبود. به هوشنگ سفارش کردم که در مقابل پدرم از خود خونسردی کامل نشان دهد و با متانت و بردباری حرفهای زننده او را تحمل کند. شاید به نتیجه برسد. و او قول داد که در مقابل خشونت پدرم از خود انعطاف و نرمی نشان دهد و دلش را بدست آورد. اما چنین نشد و پدرم بیش از حد تصور او پرخاش کرد. هوشنگ از پا ننشست و چند بار متوالیاً به پدرم مراجعه کرد و مرا رسماً از او خواستگاری نمود و حتی تعهد داد که من و او تا آخر عمر کار کرده و هر دو مخارجش را تأمین کنیم ولی پدر چنان رفتار دور از انتظار از خود نشان داد که هوشنگ جرأت ننمود پای بدان خانه بگذارد. پدرم با او گلاویز شده و با شلاق خود محکم به شانه اش کوفته و او را از خانه اش رانده بود و هوشنگ صرفاً به خاطر احترامی که نسبت به من داشت همه ی تحقیرها را به جان خرید و بدون کوچکترین اعتراضی از خانه ی ما رفت. بعد از آن واقعه , پدر که فهمیده بود من به او علاقه دارم سعی می کرد به طریقی ما را از هم دور کند. مصراً از من خواست که محل کارم را تغییر بدهم تا دیگر در کنار او نباشم و چون اذیت و آزار خود را به حد اعلی رسانده بود به ناچار از آن شرکت به اداره ی دیگری منتقل شدم. مدتی را در رنج و عذاب دوری از هوشنگ بودم و به تدریج سعی نمودم او را به فراموشی بسپارم که یک بار دیگر او در مسیرم قرار گرفت. این بار مصمم تر از پیش با من وارد مذاکره شده و به من پیشنهاد کرد که مخفیانه با او ازدواج کنم. بعد از عروسی با او , پدرم هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. زیرا من قانوناً همسر او بودم و قانون هم به پدرم اجازه ی مداخله نمی داد. با وجودی که حرفهای هوشنگ منطقی و عاقلانه بود اما من از ترس پدرم جرأت این کار را نداشتم. وانگهی نمی توانستم از مادرم دور باشم. تنها دلخوشی مادر بیمارم به من بود و من نمی خواستم او را با چنین مرد گرگ صفتی تنها بگذارم. می دانستم که بعد از اقدام به چنین عملی او از مادرم به سختی انتقام خواهد گرفت و تلافی کار را سر او در خواهد آورد. از هوشنگ خواستم که مرا فراموش کرده و از خیر این ازدواج بگذرد اما او حاضر نبود مرا بدست پدر بی رحم و سفاکم بسپارد. ساعتها در کنارم می نشست و نصیحتم می کرد که نباید به پدرم اجازه دهم سرنوشت و آینده ی مرا به بازی بگیرد , او دیوانه است و احتیاج به مداوا دارد... سخنانش قابل قبول بود و لیکن نمی توانستم کاری انجام دهم. بین دو حالت متضاد ایستاده بودم و در واقع به بن بست زندگیم رسیده بودم. آیا باید طریقه ی
امضای کاربر :
شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...
بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم
"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...
ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...
تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
|