شب های خاکستری | نسرین ثامنی - 4

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
_ولی این تصمیم درستی نیست , اون پیرزن مادرته , برات زحمت کشیده و تو رو به اینجا رسونده , تو هر چی داری از اون داری آیا جواب خوبیهاشو اینجوری می دی؟ کسی که زن گرفت باید مادرشو بندازه دور؟
_شما میگین من چیکار کنم؟ شما یه راه حلی پیش پای من بذارین.
_باید به زنت حالی کنی که همانطوریکه پدر و مادر اون براش عزیز و محترمه , مادر تو هم برات ارزش داره و باید به اون هم درست مثل مادر خودش احترام بذاره , اگه تو عین همین رفتار رو با مادرش انجام می دادی چه حالی به اون دست می داد؟ آیا دلش راضی به این کار می شد؟
_زنم می خواد تو این خونه تنها باشه , می گه که مادرم اونو درک نمی کنه و مدام بهونه می گیره , غر می زنه و حرفای نا مربوط به زبون میاره و ...
_بر فرض هم که اینطور باشه ولی قابل قبول نیست که اون زن بیچاره تو اون وضع بد زندگی کنه.
_من هر هفته بهش سر می زنم و هر چی که خواست براش فراهم می کنم.
با این وجود کافی نیست , اون سالها با تو زندگی کرده, همیشه حس می کردیکی رو داره که باهاش حرف بزنه و اونو از تنهایی در بیاره. تو اون خونه دلش می پوسه. به نظر من بهتره که همین امشب بری و اونو با خودت بیاری خونه. نذار آخر عمری نفرین اون دامن گیرت بشه.
_ولی تکلیف زنم چی می شه؟ اون حاضر نیست با مادر من کنار بیاد.
_سه ساله که داری با این زن زندگی می کنی , همیشه هم با هم بر سر موضوعات جزئی اختلاف داشتین , بذار یه بار هم سر مادرت اختلاف بین شما شروع بشه , تو نباید به این آسونی زیر بار بری. تو یه مرد هستی و باید از خودت اراده نشون بدی. تا کی می خوای به قول خودت به این جنگ اعصاب ادامه بدی؟ باید بهش تفهیم کنی که مادرت با تو و تو خونه ی تو زندگی کنه. تو که فامیلیت صبوریه پس باید آدم صبوری باشی و با متانت و شکیبایی مسائل رو حل و فصل کنی ولی بر عکس , خیلی هم عجولی! از قدیم گفتن آدما همیشه اسمهای بی مسما رو خودشون میذارن که هیچ با خصوصیات اخلاقیشون جور نیست , مثلاً یکی اسمش صادق البیانه ولی در باطن خیلی هم کاذب و دروغگوئه , یکی اسمش خداپرسته ولی باطناً خیلی بی دین و ایمونه , یکی اسمشو گذاشته نیک سیرت در حالی که آدم بد سیرت و پلیدیه...
شهرام با ناراحتی گفت:
_قاسم آقا , شما هم وقت برای شوخی پیدا کردین , با این همه مشکلات مگه میشه آدم صبور باشه؟ کوه باشه داغون می شه.
قاسم آقا خندید و گفت:
_با همه ی این حرفا پاشو همین حالا راه بیفت بریم مادرتو بیاریم خونه.
شهرام با تردید نگاهش کرد و سپس گفت:
_باشه , الان لباس می پوشم و میام.
شهرام وارد منزل شد و به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد. ثریا که او را می نگریست پرسید:
_چی شده؟ با این عجله کجا می ری؟!
_با قاسم آقا می خوام برم یه جائی , زود بر می گردم.
و بدون اینکه مجالی برای سوال بعدی به زنش بدهد از خانه خارج شد. لحظه ای بعد او در اتاق مادرش نشسته بود. پیرزن با دیدنش گریه را سر می دهد و خود را در آغوش پسرش می اندازد. شهرام که از حال نزار او دلش به رحم آمده بود سر مادر را روی سینه اش می فشارد و می گوید:
_مادر جون غصه نخور اومدم ببرمت.
مادر اشکهایش را با گوشه ی چادرش پاک می کند و می گوید:
_نه پسرم , من نمیام. نمی خوام بازم بین تو و زنت جر و بحث پیش بیاد.
_دیگه وقت این حرفا نیست, من تصمیم خودمو گرفتم پاشو بریم.
شهرام شبانه وسایل مختصر او را داخل ماشین می گذارد و فوراً او را به خانه می برد. قاسم آقا هم شاد و خوشحال از عمل ثوابی که انجام داده بود به خانه اش می رود. ثریا از دیدن مادر شوهرش و اینکه بار دیگر به خانه ی آنها بازگشته است خیلی ناراحت می شود. او انتظار نداشت که پیرزن دوباره به خانه ی آنها برگردد و آسایش او را به هم بزند. آن شب شهرام برای اولین بار در اعتراض ثریا صدایش را بلند می کند و به او می گوید که من و تو از روز اول توافق کردیم که مادرم تا آخر عمرش نزد ما بماند و حالا هم باید نسبت به تعهد خود پایبند باشی. ثریا گریه کنان به او می گوید که یا جای او در آن خانه است و یا جای مادر شوهرش و اگر فردا مادرش از اینجا نرود او خواهد رفت. شهرام هم با خشونت در جوابش می گوید:
_من تصمیم خودمو گرفتم , مادرم اینجا می مونه حالا تو اگه می خوای بری حرفی نیست برو ولی بدون که دیگه دنبالت نمیام. اگه می خوای بری درست و حسابی برو.
روز بعد ثریا به وعده اش عمل می کند و همراه بچه اش خانه ی شوهرش را ترک می کند. همان روز کریمی قاسم آقا را می خواهد و به او پرخاش می کند و می گوید که تو واسطه ی این جریان شده ای بهتر است خودت هم آن را درست کنی. قاسم آقا حقیقتاً از کاری که کرده پشیمان است. ازروزی که شهرام و ثریا با هم ازدواج کرده بودند سه سال می گذشت و او در طی این سه سال دائماً حالت میانجی به خود گرفته بود و به نحوی از انحاء سعی داشت اختلافات دامنه دار آنها را ریشه کن سازد. هر مسئله ای که پیش می آمد قاسم آقا را مقصر دانسته و فوراً به دنبال او می فرستادند. او داشت کم کم از این وضع خسته می شد. می خواست فرار کند و به گوشه ای برود که دیگر دست آنها به او نرسد.
ثریا با لحن زننده ای به قاسم آقا می گوید که همه ی تقصیر ها به گردن اوست و اگر او از روز اول این همه اصرار و پافشاری نمی کرد آنها هرگز به این ازدواج تن در نمی دادند و آقای کریمی هم با فحاشی به او می گوید تو که این همه اصرار داشتی شهرام دخترم را بگیرد لابد از او پول گرفته بودی تا کارها را به نفع او تمام کنی! قاسم آقا از این حرف آنها یکه می خورد و کنترل خود را از دست می دهد و با داد و بیداد به ثریا می گوید:
_انتظار نداشتم جواب خوبیهامو اینجوری بدین , بد کاری کردم همیشه مانع جدائی شما دو تا می شدم؟ روزی که خوش بودین سراغ من نیومدین , حتی منو به یه شام ناقابل هم دعوت نکردین , اما اختلافاتونو واسه ی من می آوردین. من فکر می کردم شما آدم فهمیده ای هستی. اومدم ثواب کنم کباب شدم. اینه نتیجه ی اون همه زحمتای من؟ بیچاره زنم حق داشت که می گفت:
_مرد , تو این جور کارا دخالت نکن , مردم همه یه جورن , اگه خوشبخت بشن می گن شانس و قسمت ما این بود و هیچ وقت هم ازت تشکر نمی کنن اما اگه کارشون به دعوا و جدائی کشید و براشون مشکلی پیش اومد میگن خدا فلانی رو لعنتش کنه که ما رو بدبخت کرد...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
حالا می فهمم که اون بیچاره تا چه حد راست می گفت. من هیچ چشمداشتی به پول شهرام نداشتم و نیازی نبود که ازش رشوه بگیرم این کار رو انجام بدم. فکر می کردم شما دو تا جوون می تونین روی پای خودتون بایستین و مشکلات خودتونو حل کنین تا اونجائی که از دست من بر می اومد برای نجات زندگی شما کوتاهی نکردم ولی از این به بعد دیگه به من مربوط نیست , پامو می کشم کنار, خودتون می دونین و اختلافات زناشوئی , خواهش می کنم دیگه دنبال من نفرستین.
پدر ثریا با خشم و خروش می گوید:
_چی چی رو دنبالت نفرستیم , این که نشد وضع! خودت واسطه شدی اونا با هم ازدواج کنن خودتم باید اونا رو از هم جدا کنی. ما که شهرام رو نمی شناختیم , تو اومدی و هی ازش تعریف و تمجید کردی , هی گفتی که این پسر چنینه و چنانه. خودت گفتی تضمین می کنی اونا خوشبخت بشن , حالا چرا زه زدی؟
قاسم آقا که می دید او قیافه ی طلبکارها را به خود گرفته است می گوید:
_بر شیطان لعنت! بابا جان من که نمی دونستم دختر شما چه اخلاقی داره , اگه می دونستم غلط می کردم پا پیش بذارم. فکر نکن این اولین بارم بود , تا حالا واسطه ی ازدواج خیلی ها شدم و همشون هم به شکر خدا خوشبخت شدن. تو باید اول دختر خودتو تربیت می کردی بعد شوهرش می دادی.
ثریا خواست اعتراض کند اما پدرش فوراً جواب داد.
_مگه دختر من چه عیبی داره؟ از زیبتئی و خوشگلی تو محل همتا نداره , هزاران جوون خوش تیپ و پولدار حاضر بودن باهاش عروسی کنن.
قاسم آقا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
_تو همیشه فکر می کردی دخترت یه کالای تجاریه و می خواستی یه مشتری پولدار پیدا بشه و اونو به قیمت گرانی ازت بخره , بشکنه این دست بی نمک من , که اومدم و خواستم کار خیری انجام بدم. دختر تو یه عیبی داره و اونم اینه که خیلی لوس و از خود راضیه.
فریادی از گلوی ثریا خارج شد و قاسم آقا بی توجه به او ادامه داد.
_می خواد بدت بیاد یا اینکه خوشت بیاد ولی واقعیت همینه که گفتم, اگه من چنین دختری داشتم با یه اردنگی از خونه بیرونش می کردم و می گفتم باید با بد و خوب شوهرت بسازی و باهاش زندگی کنی. اون شوهر بیچاره اشو که من می شناسم برای سعادت زنش کوتاهی نکرده , از صبح تا شب جون می کنه تا اون راحت زندگی کنه ولی دختر تو خیلی پرتوقعه و انتظارات گنده گنده داره! بهتر بود که اصلاً این ازدواج صورت نمی گرفت و اون با مردی که دلخواه شماست ازدواج می کرد.
ثریا که تحمل شنیدن چنین حرفهای درشتی را نداشت از اتاق خارج شد و در را چنان محکم بهم زد که تمام دیوارهای اتاق لرزید. کریمی خشم خود را فرو داد و گفت:
من این حرفا سرم نمی شه , روز اول که اونا اومدن ما همه ی شرایط خودمونو بهشون گفتیم و اونا هم قبول کردن.
_نه تو اشتباه می کنی, اونا قبول نکردن , یادت رفته که شهرام بهت گفت: (آقا من یه کارمند ساده هستم و نمی تونم از عهده ی انجام کارهائی که شما در نظر دارین بر بیام.) بعد از خونه ی شما رفتن و تو فردای اون روز به من پیغوم دادی که شرایط اونا رو قبول کردی , یادت نیست؟
کریمی لحظه ای سکوت کرد و گفت:
_این حرفا فایده اینداره , همه ی ماها اشتباه کردیم , حالا باید تا آخرش وایستیم. تو فردا برو شهرام رو بیار تا تکلیف دخترم معلوم بشه.
_گفتم که من دیگه دخالتی در این مورد نمی کنم. اصلاً به من ارتباطی نداره. تا اینجاشم خیلی دخالت کردم. دیگه به من مربوط نیست , دختر مال شماست و پسر هم مال کس دیگه , همتون عاقل و بالغ هستین و خودتون می تونین در مورد آینده تصمیم بگیرین.
کریمی با خشم از جا برخواست و گفت:
_فراموش نکن که من آدم با نفوذی , نمی ذارم باین راحتی پاتو بکشی کنار. از دستت شکایت می کنم , روزگارتو سیاه می کنم. یا نباید از روز اول مداخله می کردی یا اینکه باید تکلیف اونا رو روشن کنی.
قاسم آقا با خونسردی از جا بلند شد و در حالی که به طرف در می رفت گفت:
_حرف من همونه که گفتم , تو هم هر کاری که خواستی بکن , برو از دستم شکایت کن منو بنداز زندون. بذار منو اعدام کنن, ولی با این کارا دخترت خوشبخت نمی شه.
بهترین راه اینه که بشینی به عنوان یه پدر اونو نصیحت کنی که برگرده سر خونه و زندگیش , به خاطر اون بچه ی بی گناه هم که شده بره و زندگی کنه. تو باعث بدبختی دخترت می شی , در آینده معنی حرفای منو می فهمی.
کریمی گلدان سنگینی را که قیمتی بود از روی میز برداشت و آن را به طرف قاسم آقا پرتاب کرد و گفت:
_برو گمشو , از خونه ی من برو بیرون مردیکه ی عوضی.
ولی قاسم آقا قبلاً از اتاق خارج شده و در را هم بسته بود گلدان به شدت به در اتاق اصابت کرد و سپس روی زمین افتاد و تکه های خرد شده ی آن همراه با گلهای خوش عطر و زیبا در اطراف اتاق پخش گردید.
*****
کریمی پیپش را در آورد و آن را به لب نزدیک کرد و در حالی که زیر لب همچنان بد و بیراه می گفت نعره کشید و دخترش را صدا زد. ثریا فوراً خودش را به سالن رساند و دید که پدرش از شدت عصبانیت مثل بید می لرزد. پیرمرد پک محکمی به پیپ گرانقیمت خود زد و با صدای دو رگه ای گفت:
_چه تصمیمی گرفتی؟
ثریا لحظه ای به قیافه ی خشمگین او نگریست و گفت:
_هر تصمیمی شما بگیرین برای من حجته.
پدر غرید.
_تو اگه تصمیم من برات مهم بود از روز اول در ازدواج با این پسره ی بی عرضه بی سر و پای یه لا قبا , این همه اصرار نمی کردی , یادته روز اول بهت گفتم این گدا گشنه ها به درد ما نمی خورن ولی تو گفتی شهرام پسر خوبی به نظر میاد و تو ازش خوشت اومده؟ خوب حالا هم بکش.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
ثریا سرش را به زیر انداخت و گریه کنان گفت:
_من به اندازه کافی ناراحتی کشیدم اونوقت شما هم با حرفاتون منو ناراحت می کنین. پس من به کجا پناه ببرم؟ کجا برم یه لحظه راحت باشم؟
پدر که فهمیده بود خیلی تند رفته است از گریه ی او آرام گرفت و گفت:
_تصمیم من اینه که تو از این پسره جدا بشی , فهمیدی؟
ثریا اشک هایش را پاک کرد و به آرامی جواب داد:
_بله پدر خودم همین تصمیم رو داشتم.
_بسیار خوب , فوراً بهش تلفن بزن و بگو که بیاد اینجا تا تکلیف تو روشن بشه.
_ولی من دیگه حاضر نیستم حتی قیافه ی اونو ببینم.
_همین که گفتم , زنگ بزن و بگو فوراً بیاد اینجا , زود باش.
لحن پدر به قدری خشک و قاطعانه بود که ثریا بدون هیچ کوششی فوراً قبول کرد.
_چشم پدر, هر چی شما بگین.
و آنگاه به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و وقتی صدای ثریا را شنید فکر کرد که لابد تصمیم دارد به خانه بازگردد. اما ثریا به او گفت که بعد از ظهر فوراً به خانه ی آنها برود و با پدرش صحبت کند و بعد محکم گوشی را روی تلفن کوبید. شهرام که هنوز گوشی را در دست داشت دانست که موضوع از چه قرار است. بلادرنگ از اداره مرخصی گرفت و سوار اتومبیل شد و به طرف منزلش به راه افتاد. حوالی منزل که رسید تصمیمش عوض شد و یکسره به نزد قاسم آقا رفت. قاسم آقا تازه از منزل کریمی بازگشته بود و خیلی هم عصبانی به نظر می رسید و می خواست به خانه اش برود. همین که چشم او به شهرام افتاد راهش را کج کرد و رفت. شهرام که پیش بینی این وضع را نمی کرد و از همه جا بی خبر بود از اتومبیل پیاده شد و با تعجب به دنبالش دوید و فریاد زنان گفت:
_قاسم آقا , قاسم آقا تو رو خدا صبر کنین.
او سرش را برگرداند و گفت:
_دیگه چی از جون من می خواین؟ با من چیکار دارین , بابا چرا دست از سر من بر نمی دارین؟ چه غلطی کردم از روز اول واسطه ی این کار شدم , کاش گردنم می شکست و تو این کار دخالت نمی کردم که حالا اینجوری حرفای نامربوط بشنوم.
_قاسم آقا صبر کنین می خوام باهاتون حرف بزنم.
_من حرفی واسه گفتن ندارم , اون تو و اونم زنت, هر کاری دلت می خواد بکن به من هم مربوط نیست , دیگه هم دنبال من نیا.
سپس راهش را گرفت و به سرعت دور شد. شهرام مدتی آن حوالی قدم زد و بعد مجدداً سوار ماشین شد و به طرف منزل کریمی به راه افتاد. زنگ در را به صدا در آورد , ثریا ر را به رویش گشود و بدون اینکه حرفی بین آنها رد و بدل شود فوراً به سالن بازگشت و نزد پدرش نشست. مادرش در آن ساعات از روز در خانه نبود و او بهتر دید که در کنار پدرش بنشیند و در این گفتگوها حضور داشته باشد. شهرام که خود را آماده ی مقابله نموده بود روی مبل در مقابل کریمی نشست و کریمی هم بدون مقدمه به او گفت:
_تا حالا سعی کردم زیاد تو زندگی شماها دخالت نکنم! ولی میبینم فایده ای نداره. فکر می کردم اونقدر عاقل هستی که بتونی بدون کمک و نصیحت دیگرون زندگی خودتو اداره کنی اما میبینم که عملاً اینطور نیسن. دختر من تو خونه ی تو اصلاً آرامش نداره! من اونو تو ناز و نعمت بزرگش کردم , همیشه چند تا کلفت و نوکر زیر دستش بود ولی حالا اون مجبوره تو خونه ی تو کار کنه! مجبوره هم بره سرکار تا به تو فشار نیاد , هم بچه داری کنه و هم کارهای خونه رو انجام بده و مهمتر از همه ی اینا اینکه مجبوره از مادر پیر و مریض تو هم مراقبت کنه. من که دخترمو از سر راه پیدا نکردم. من که اونو به عنوان یه اسیر جنگی بهت ندادم که ازش بیگاری بکشی! اون حق زندگی کردن داره و تو باید هر کاری که اون می گه انجام بدی! اون از صبح تا شب داره تو خونه ی تو مثل یه کلفت زحمت می کشه و پرستاری مادر مریضتو می کنه تازه شماها دو قورت و نیمتون هم باقیه! مرد حسابی! اگه مادرتو خیلی دوست داری چرا براش یه پرستار استخدام نمی کنی؟ دختر من هیچ وظیفه ای نداره کلفتی مادرتو بکنه و تازه شماها ازش طلبکار هم باشین.
کریمی برای اینکه نفسی تازه کند لحظه ای سکوت کرد و شهرام بلافاصله گفت:
_تا حالا شما صحبت کردین و من گوش دادم حالا نوبت شماست که خوب گوش کنین.
کریمی با اوقات تلخی گفت:
_ولی حرفای مند هنوز تموم نشده.
_می دونم , ولی بذارین تا اینجایی که گفتین جوابتونو بدم بقیه رو هم بعداً. در مورد اینکه ثریا در بیرون از خونه کار می کنه , اولاً که من دارم شب و روز زحمت می کشم تا زندگیمون چیزی کم و کسری نداشته باشد و فعلاً هم شکر خدا از لحاظ مادی هیچ کمبودی نداریم. دختر شما بدون اینکه با من مشورت کنه و نظر منو بپرسه و با وجودی که می دونست من مخالف کار کردن اون در خارج از خونه هستم اما خودسرانه رفت و کاری پیدا کرد و استخدام شد. نخواستم ناراحتش کنم و تو ذوقش بزنم و فکر کردم بهتره اونم تو خونه ی من استقلال داشته باشه
و نگه که شوهرش زورگو و دیکتاتوره , پس حرفی نزدم و همه چی رو تحمل کردم. اگه اون کار می کنه نه به خاطر اینه که گوشه ای از مخارج زندگی رو به گردن بگیره , از خودش بپرسین تا به حال دیناری از این حقوقی رو که می گیره بیاره و خونه خرج بکنه؟ یا برای کمک به من بده؟ حقوقش همیشه خرج لباس و لوازم آرایش خودشه و من ندیدم که با اون پول حتی یک کیلو میوه واسه ی خونه بخره و منم چنین انتظاری ازش ندارم. اما در مورد اینکه اون مجبوره خونه داری و بچه داری کنه , اولاً که این وظیفه ی هر زنیه که به خونه و بچه هایش برسه , آیا من باید بیام تو خونه نظافت کنم و بچه ها رو نگه دارم و کهنه هاشو بشورم؟ هر کسی در زندگی وظیفه ای داره , وظیفه ی من چیز دیگه اس و وظیفه ی اونم چیز دیگه. یه سوالی از شما دارم , آیا خانوم شما تو منزلتون براتون کار نمی کنه؟ آیا ظرف نمی شوره , غذا نمی پزه , بچه هاشو تر و خشک نمی کنه؟لابد شما واسه ی این کار براش کلفت گرفتین ولی من وسعم نمی رسه که یه کلفت واسه ی زنم استخدام کنم. از روز اول هر چی که گفت گفتم چشم , گفت آپارتمان اجاره کن قبول کردم , با هزار بدبختی یه آپارتمان لوکس براش گرفتم, گفت ماشین مدل بالا می خوام با قرض و قوله تهیه کردم. دو جا کار می کنم و لحظه ای هم استراحت ندارم. گفت مادرتو بیرون کن بازم قبول کردم. دیگه چیکار می تونم براش بکنم؟ شما می گین اون داره کلفتی مادرمو می کنه این کلفتی نیست نوعی همکاریه , فرضاً اگه خدای نا کرده شما روزی مریض بشی نباید دختر شما بیادو از شما مراقبت کنه؟ آیا من باید اعتراض بکنم و بگم که زنم داره کلفتی پدرشو می کنه؟ پس حس همکاری این وسط چی می شه؟ این زن مادر منه , یه پیرزنه که به زودی ممکنه بمیره , اون که همیشه با ما نیست , عمر آدم دست خداست من که نمی تونم اونو خفه اش کنم یا از بین ببرم به این دلیل که زنم حاضر نیست یه لقمه غذا جلوش بذاره و یا یه لیوان آب دستش بده. همینطور که من به خونواده ی اون احترام می ذارم همینطورم انتظار احترام متقابل از جانب اون دارم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
فامیلای زنم وقتی خونه ی ما میان ازشون بپرس آیا کوچکترین بی احترامی از طرف من به اونا شده یا نه؟ حتی المقدور سعی کردم با همشون مهربون باشم و با احترام باهاشون برخورد کنم اما زنم تحمل مادر پیر منو نداره. اگه شما بودین چیکار می کردین؟ جواب منو بدین شاید قانع بشم. شما چیکار می کردین؟
شهرام سکوت کرد , کریمی کهدر برابر منطق و استدلال شهرام فهمیده بود که جانبداری او از دخترش عادلانه نیست لهذا سعی کرد پرستیژ خود را همچنان حفظ کند بنابراین گفت:
_من فعلاً در چنین جوی قرار نگرفتم تا بدونم چیکار می کردم , ولی می دونم که چون به بن بست می رسیدم همه چیز رو تموم می کردم. واضح تر بگم دخترم دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه. فکر می کنم اگه شما از هم جدا بشین به نفع هردوی شماست. جنگ و دعوا حد و اندازه ای داره , نمی خوام دخترم از بین بره. حر مشکلی , راه حلی داره و راه حل اختلافات زناشوئی هم سر انجام به طلاق ختم می شه.
شهرام وقتی کلمه ی طلاق را شنید نگاهی استفهام انگیز به ثریا انداخت و گفت:
_می خوام از ثریا بپرسم , می خوام بدونم نظر اون چیه , آیا خودش هم طلاق می خواد؟
ثریا در تصمیم گیری مردد بود. نگاهی به چشمان غمگین و براق شهرام انداخت. این نگاه قلبش را به لرزه در آورد. با خودش فکر کرد که این مرد بیچاره هرگز دست از تلاش بر نداشته و هر کاری که او خواسته بدون چون و چرا انجام داده است و این او بود که با خودخواهی تمام همیشه جدال به راه می انداخت و باعث سلب آسایش او می گردید. شهرام بار دیگر پرسید:
_ثریا , به من نگاه کن و با قاطعیت بگو که دیگر نمی خوای با من زندگی کنی و می خوای طلاق بگیری , می خوام اینا رو از زبون خودت بشنوم.
کریمی چپ چپ به دخترش نگاه می کرد. ثریا دهان باز کرد چیزی بگوید اما فوراً سکوت کرد. به یاد بچه اش افتاد , پسر زیبایش , تکلیف او چه می شد؟ چطور می توانست بچه ی بدون پدرش را بزرگ کند و حتی امکان داشت که قانون بچه را به پدرش واگذار کند در این صورت تکلیف او چه بود؟
صدای شهرام افکارش را برید.
_بهتره هر چه زودتر تکلیف منو روشن کنی. اگه می خوای با من زندگی کنی همین الان با من میای بریم خونه اگه طلاق می خوای زودتر بگو.
کریمی به دخترش تشری زد و گفت:
_زود باش تصمیم بگیر , این که دیگر فکر کردن نداره؟ آره یا نه؟
صدای پدر به قدری کوبنده بود که ثریا محکم سر جایش نشست , آب دهانش را قورت داد و گفت:
_می خوام طلاق بگیرم.
صدای او چون ضربه ی پتکی بر سر شهرام فرود آمد. آهی کشید و گفت:
_پس تکلیف پسرمون چی می شه؟ هیچ به اون و آینده اش فکر کردی؟
ثریا با خودخواهی خاص خود بلافاصلع گفت:
_برام مهم نیست! اگه دلت می خواد خودم نگهش می دارم و اگه نخواستی میدمش به خودت.
_که اینطور؟ در این صورت بحث ما فایده ای نداره.
سپس از جا برخواست و گفت:
_من باید برم خونه , بعد از ظهر حاضر باش که بریم محضر. چون بر سر موضوع طلاق توافق داریم دادگاه رفتن لزومی نداره. بعد از ظهر حاضر باش که به اتفاق هم بریم.
پدر ثریا از فرصت استفاده کرد و پرسید:
_پس تکلیف مهریه ی دخترم چی می شه؟!
شهرام لبخند تلخی زد و گفت:
_تو محضر راجع به این موضوع صحبت می کنیم. سعی می کنم هم شما و هم دخترتنو راضی نگه دارم. فعلاً خداحافظ.
و به طرف در رفت و از اتاق خارج شذ. پدر و دختر لحظه ای در سکوت به هم نگریستند. بغض گلوی ثریا را می فشرد و اشک در چشمانش جمع شده بود. به سرعت از روی مبل بلند شذ و به طرف در حمله برد.از پله ها پائین دوید و در کوچه را باز کرد و به خیابان رفت. تصمیم داشت به هر قیمتی که شده جلوی شهرام را بگیرد و از رفتن او ممانعت به عمل آورد ولی درست در همان لحظه ماشین شهرام از خم کوچه نا پدید گردید. ثریا غمگین و ناراحت به سالن بازگشت. پدرش که حالت یأس و تردید را در سیمایش خوانده بود با صدای عامرانه ای گفت:
_(سعی کن شخصیت و غرور خودتو زیر پا نذاری , اگه این مرد ذره ای به تو علاقه داشت هیچوقت با طلاق موافقت نمی کرد. حتماً اون یه زن دیگه ای رو زیر سر داره! غصه ی هیچ چیز رو نخور , خودم برات یه شوهر خوب و پولدار پیدا می کنم! مرد خوب فراوونه , هنوز زیبا و جوونی و بهترین مردا حاضرن باهات عروسی کنن.
ثریا دیگر به سخنان پدرش توجه ای نکرد , فوراً به طرف اتاقش دوید و بچه اش را که تازه از خواب بیدار شده بود در آغوش گرفت و به شدت گریه را سر داد.
شهرام با همان سرعت به خانه بازگشت. مادرش هنوز داخل رختخواب خوابیده بود , او را بیدار کرد و داروهایش را به او خوراند و بعد به آشپزخانه رفت و مقداری غذا درست کرد و با مادرش مشغول خوردن شد. بدون اینکه حرفی به مادرش بزند مدارک و اسناد را برداشت و از خانه بیرون رفت. از مدتها قبل تصمیم داشت اتومبیلش را بفروشد , قبل از هر کاری نزذیک مشتری دائمی رفت و با گرفتن مبلغی موقتاً اتومبیل را در اختیار وی نهاد تا سر فرصت مراحل بعدی را بگذراند. حوالی بعد از ظهر به خانه ی کریمی رفت. زنگ در را زد و چون مادر ثریا در را باز کرد شهرام به او گفت:
_به ثریا بگین اومدم که ببرمش.
_بیا تو کمی بشین تا اون حاضر بشه.
_نه متشکرم تو نمیام , بگین همینجا منتظرش هستم , ضمناً بگین بچه رو هم بیاره.
_باشه الان بهش می گم.
ثریا که صدای آنها را شنیده بود بچه اش را بغل کرد و از خانه بیرون آمد وقتی شهرام را دید به آرامی گفت:
_سلام!
_سلام , من حاضرم راه بیفت بریم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:44
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
ثریا پشت سر او به راه افتاد. تعجب می کرد که چرا شهرام اتومبیل را با خود نیاورده است. وقتی به سر خیابان رسیدند شهرام یک تاکسی صدا زد و هر دو سوار شدند. ثریا بالاخره طاقت نیاورد و با صدای هیجان زده پرسید:
_چرا ماشینو نیاوردی؟
شهرام با خونسردی جواب داد:
_فروختمش! مگر واسه ی تو فرقی هم می کنه؟
_واسه چی فروختیش؟
_برای پرداخت پیش قسط مهریه ات پولی تو بانک نداشتم همین!
بچه به گریه افتاده بود و شهرام وقتی او را در آغوش گرفت ساکت شد و به روی پدرش لبخند زد. تاکسی در جائی که شهرام گفته بود توقف کرد و آنها پیاده شدند. ساعت 4 بعد از ظهر بود. آن روزها محضر ها صبح تا ساعت 8 بعد از ظهر کار می کردند.
شهرام وارد کوچه ای گردید و ثریا هم پشت سرش در سکوت به راه افتاد. آنها مقابل محضر رسیدند و از پله های آن بالا رفتند. لحظه ای بعد آنها برابر میز آقای محضردار نشسته بودند. شهرام موضوع را به آقا گفت , پیرمرد محضر دار خیلی با آنها صحبت کرد و سعی داشت که آنها را به نحوی از متارکه منصرف سازد ولی هر دو برای بر انجام این کار اصرار می ورزیدند , به ناچار او مدارک آنها را گرفت و گفت:
_شما دو تا شهود احتیاج دارین , تا من اینا رو تو دفتر ثبت می کنم شما دو تا شهود بیارین. شهرام فوراً ار پله های محضر پائین آمد و دقایقی بعد همراه با دو مرد جوان بازگشت. محضردار که همه ی کارها را انجام داده بود در باره ی نحوه ی نگهداری بچه و همچنین پرداخت مهریه از آنها سؤال نمود. شهرام گفت که فعلاً مبلغی را به عنوان پیش قسط خواهم پرداخت و بقیه را هم به اقساط ماهانه می پردازم و بچه را هم خوذم بزرگ خواهم کرد. محضردار تذکر داد که بچه چون هنوز دو ساله نشده قانوناً باید در حضانت مادر باشد و بعد از آن پدر می تواند فرزند خود را از مادر مطالبه کند.
همه ی کارها به سرعت انجام شد و شهود نیز پای ورقه ی طلاق را امضا کردند و به دنبال کار خود رفتند. مهریه ی ثریا سیصدهزار تومان بود که شهرام مبلغی از آن را با خود همراه داشن. همان جا قرار شد که شهرام ماهیانه مبلغی را به دفتر محضر بسپارد و ثریا هم آن را شخصاً از محضردار تحویل گرفته و دفتر رسید را امضا نماید. شهرام بسته های پول را مقابل ثریا نهاد و گفت:
_بیا بگیر, امیدوارم با ای پولها بتونی سعادت آیندهاتو تضمین کنی! حالا دیگه می تونی با خیال راحت با مردی ازدواج کنی که بتونه خواسته های تو رو بر آورده کنه.
این حرف چنان در ثریا اثر نهاد که همانجا به گریه افتاد , اما ندامت او دیگر سودی نداشت. از محضر که خارج شدند شهرام بسوئی رفت و ثریا هم با بچه به طرف منزل به راه افتاد. غم چون کوهی بر دل محزون و گرفته اش سنگینی می کرد. دیگر قدرت ایستادگی نداشت , فوراً به اتاقش رفت و روی تخت افتاد و گریست. چنان سوزناک گریه می کرد که دل سنگ به حال او نرم می شد.
شهرام وقتی به خانه رسید متوجه شد که حال مادرش از پیش هم خرابتر شده است. مادرش که ناراحتی او را دید با صدای مرتعشی گفت:
_غصه نخور پسرم بالاخره ثریا سرش به سنگ می خوره و بر می گرده خونه.
شهرام آهی کشید و زیر لب به آرامی جواب داد:
_ولی اون دیگه بر نمی گرده مادر , همین الان طلاقش دادم.
فریادی ضعیف از حنجره ی مادرش در آمد.
_چی گفتی؟ طلاقش دادی؟ چرا این کار رو کردی؟
_دیر یا زود باید طلاقش می دادم , خودش اینطور می خواست.
مادر به گریه افتاد و گفت:
_همش تقصیر منه , اگه به خاطر من نبود اون حالا باهات زندگی می کرد. خدایا چرا منو نمی کشب تا همه از دست من راحت بشن.
_بس کن مادر, خودتو ناراحت نکن. من از روز اول نباید با اون عروسی می کردم. کاش به حرف شما گوش می دادم , ثریا به درد من نمی خورد. حالا که همه چیز تموم شده , شما هم نباید خودتو سرزنش کنی , این زن اصلاً با اخلاق من جور نبود خوب شد که زودتر چشمم باز شد و جلوی ضرر رو گرفتم.

مادرش همین طور گریه می کرد و در دل به خودش لعنت می فرستاد. اگر او نبود آنها با هم زندگی می کردند و چه بسا که زندگی خوبی با هم داشتند ولی وجود او باعث از هم پاشیدن زندگی آنها شده بود...
پیرزن آنقدر غصه خورد و خودش را ملامت کرد که سرانجام خوابش برد.
بعد از آن روز حال او مرتباً بد می شد و چون دائماً گرفته و غصه دار بود بالاخره تاب نیاورد و یک هفته بعد در آغوش پسرش جان داد اما قبل از مرگ از او خواست که او را به شهر خودشان ببرد و همانجا او را به خاک بسپارد. مرگ مادر ضربه ی دومی بود که به شهرام وارد آمد.
طبق وصیت مادرش او را به شهرستان برد و چند روز بعد که مراسم ختم او پایان گرفت شهرام به تهران برگشت. خانه برایش سوت و کور بود و هنوز غم از دست دادن مادر را فراموش نکرده بود. نمی توانست لحظه ای در خانه بند شود, فوراً از کار دومش که شرکت خصوصی بود و در آمد جالب توجه ای نیز برایش داشت استعفا داد. حالا صبحها به بانک می رفت و بعد از ظهر ها هم بی هدف در خیابانها پرسه می زد و پاسی از شب گذشته به منزل بر می گشت و به رختخواب می رفت. زندگی برایش دیگر اهمیتی نداشت و چون نمی توانست کارهای منزل را به تنهائی انجام دهد تصمیم گرفت دو تا اتاق کوچک اجاره کند و از آنجا برود. چندی بعد او دو اتاق ارزان قیمت در مناطق پائین شهر اجاره کرد و قرار داد را هم نوشت و روز بعد پس از فسخ قرارداد آپارتمان به بسته بندی وسایلش پرداخت.
یک ماه بود که از طلاق او و زنش می گذشت و در این مدت او حتی به دیدن پسرش هم به خانه ثریا نرفته بود...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
ثریا از روزی که طلاق گرفته بود مدام ناراحت بود و از کارش پشیمان گشته بود. او از مرگ مادر شهرام اطلاعی نداشت و دلش می خواست به خانه اش برگردد و با شوهرش دوباره آشتی کند. در تمام این مدت منتظر بود که شهرام برای دیدن پسرش بیاید تا با وی صحبت کند و ابراز پشیمانی نماید ولی از شهرام خبری نبود. ثریا یک بار به بانک تلفن زد ولی آنها گفتند که شهرام یک هفته مرخصی گرفته و به شهرشان رفته است. او حتی به شرکتی که شهرام بعد از ظهرها در آن کار می کرد زنگ زد ولی فهمید که شهرام از شرکت هم استغفا داده است. مدتی بود از خورد و خوراک افتاده بود , خودش را در اتاق حبس کرده و با کسی صحبت نمی کرد. کارش این بود که شب و روز گریه کند و اشک بریزد. از خوردن غذا امتناع می ورزید و از پدر و مادرش دوری می کرد. دلش می خواست به خانه ی شهرام و زندگی جدیدی را با او آغاز کند, می خواست از مادرشوهر پیرش پرستاری کند و همسر خوبی برای شوهرش باشد. حالا می فهمید که چقدر احمق و خودخواه بوده و زندگی زناشوئی خودش را از هم پاشیده است. او شهرام را دوست می داشت اگر دخالتهای بی مورد پدرش نبود الان او با شهرام زندگی خوبی داشت. خودش را زن بدبخت وتنهائی می دید که هیچ حامی و پشتیبانی ندارد و تنها سرپرست حقیقی خود را از دست داده است. مادر ثریا که از غم و غصه ی بی حد و اندازه ی دخترش نگران شده بود سعی می کرد به طزیقی به او آرامش بخشد اما ثریا با هیچ چیزی تسکین نمی یافت. آن روز از صبح نشست و خیلی فکر کرد و چون می دانست که ممکن است هیچ وقت دیگر شهرام را نبیند, تصمیم گرفت فوراً به نزد او بازگردد.
لباسهایش را در چمدانی نهاد و بچه را در آغوش گرفت و به اتاقی رفت که پدرش آنجا نشسته بود. کریمی وقتی او را در آن وضع دید همه چیز را دریافت. سعی کرد لبخندی بزند و در همان حال به دخترش که آماده ی رفتن بود گفت:
_پس تصمیمت رو گرفتی؟
ثریا با خشم گفت:
_بله پدر, گرفتم, می خوام برگردم پیش شوهرم.
_ولی, غرورت چی می شه؟ شخصیتت چی می شه؟ اگه برگردی مثل اینه که می خوای بهش بگی غلط کردم و پشیمونم و باید همه ی شرایط اونو بپذیری.
ثریا فریاد کشید.
_غرور!شخصیت!پول!, شما فقط همینو یاد گرفتین, این شما بودین که زندگی منو به هم زدین, شما بودین که همیشه منو بر علیه اون تحریک می کردین, این شما بودین که منو مثل خودتون طماع و پول پرست بار آوردین , تو زندگی هیچ چیز براتون مهم نبود نه سرنوشت و آینده ی من و نه زندگیم, شما به تنها چیزی که توجه داشتین حساب سود و زیان بود. فکر می کردین منم شیئ هستم و می خواستین رو منم معامله انجام بدین و موفق هم شدین. ولی من نمی خوام سرنوشت پسرمو به مشتی پول بی ارزش بفروشم , نمی خوام آینده ی اونو تباه کنم. شهرام منو دوست داره, منم دوستش دارم و تا حالا کور بودم که نمی تونستم حقایق رو ببینم ولی تو این یک ماه خیلی فرصت داشتم تا فکر کنم. تو این یک ماه متوجه شدم که بهترین حامی خودمو با غرور و خودخواهی از دست دادم. بله پدر , من بر می گردم پیش شوهرم , با بد و خوب زندگیش می سازم, دیگه هیچ انتظار نابه جائی ازش ندارم. شما رو ترک می کنم و با پولاتون تنهاتون میذارم. ممکنه غرورم شکسته بشه و شخصیتم از بین بره , ولی نمی ذارم آینده ی پسرم خراب بشه. به خاطر این بچه رو پاهاش می افتم و ازش طلب بخشش می کنم. مطمئنم که اون اونقدر خودخواه نیست که اظهار ندامت منو نادیده بگیره و منو از خودش طرد کنه. این زندگی و این دم و دستگاه دیگه واسه من پشیزی ارزش نداره , خداحافظ.
و با گفتن این جملات به سرعت از خانه خارج شد و پدرش را در میان بهت و حیرت تنها نهاد. شهرام مشغول بسته بندی وسایلش بود. از دوستش خواهش کرده بود که وانت بار خودش را ساعتی به او بدهد تا بتواند اثاثیه را با آن حمل کند و حالا مقداری از اسباب ها را آماده کرده بود. در همین لحظه زنگ آپارتمان به صدا در آمد. او که انتظار کسی را نداشت به تصور اینکه حتماً دوستش برای کمک به او آمده است دگمه ی اف اف را فشرد و بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است درب را باز کرد و بار دیگر به کار خود مشغول شد. ثریا با قدمهائی لرزان بالا آمد و پشت در قرار گرفت. چون کلید آپارتمان را هنگام طلاق به شوهرش داده بود به ناچار با انگشت به شیشه کوبید. شهرام عرق ریزان در را باز کرد و همین که چشمش به او افتاد لحظه ای وی را خیره خیره نگاه کرد. هر دو در این مدت به شدت لاغر و رنگ پریده شده بودند و می شد حدس زد که هر دوی آنها تا چه حد رنج برده و قوای جسمی خود را از دست داده اند. شهرام لباس سیاهی به تن داشت و صورت تکیده اش در میان ریش کوتاهی پنهان شده بود. آنها مدتی به همدیگر نگاه کردند. ثریا هنوز فرصت نکرده بود وسایل و جهیزیه اش را از خانه ی شهرام ببرد و شهرام به او چند بار پیغام داده بود که کسی را برای بردن وسایل بفرستد ولی ثریا تا کنون اقدامی نکرده بود. او که سکوت شوهرش را دید گفت:
_می تونم بیام تو؟
شهرام حرفی نزد اما خودش را کنار کشید و ثریا وارد شد. بچه در آغوشش خواب بود, او ناگهان چشمش به اثاثیه ی جمع آوری شده آوری شده افتاد و قلبش به یک باره لرزید. فکر می کرد لابد شهرام تصمیم گرفته جهیزیه اش را به در خانه بفرستد, پس همه چیز تمام شده بود!
شهرام نگاهی به او و نگاهی به چمدانی که ثریا در بدو ورود گوشه ی اتاق نهاده بود کرد و بعد پرسید:
_حتماً اومدی وسایلتو ببری درسته؟
ثریا سکوت کرد. زبانش قفل شده بود و نمی دانست چه جوری مطلب را به او بگوید.شهرام افزود:
_خوب موقعی اومدی چونکه تو این فکر بودم که وسایلتو چه جوری برات بفرستم.
ثریا فقط توانست بگوید:
_من برگشتم.
_خوب دارم می بینم!
شهرام هنوز متوجه ی منظور او نشده بود و ثریا با استیصال تمام گفت:
_اومدم باهات زندگی کنم.
در همان حال بچه را که هنوز خوابیده بود روی میز گذاشت. هرام که فکر می کرد اشتباهی شنیده است به دهان او چشم دوخت و پرسید:
_یعنی می خوای برای همیشه پیش من بمونی این طور نیست؟!
_چرا همینطوره.
او ناگهان به قهقهه خندید و ترسی در دل ثریا ایجاد نمود. خنده ی او دیوانه وار و وحشتناک بود.
شهرام مدتی همچنان می خندید و بعد که ساکت شد گفت:
_حتماً از وقتی شنیدی که مادرم مرده و من تنها شدم تصمیم گرفتی برگردی چون که می دونی دیگه اون مزاحم ما نمی شه.
چشمان ثریا گرد شد و در حالی که قطرات اشک در آن جمع شده بود گفت:
_آه, پس مادرت مرده!
_سعی نکن تظاهر کنی که از موضوع خبر نداشتی وگرنه زودتر می اومدی.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
ثریا چند قدمی به او نزدیک شد و مقابلش ایستاد. حالا کاملاً به او نزدیک بود و نفس گرمش به صورت شهرام می خورد. او با صدای لرزانی گفت:
_قسم می خورم ,به تمام مقدسات قسم می خورم که از جریان اطلاعی نداشتم باور کن راست می گم.
و بعد به گریه افتاد و گفت:
_من با پای خودم اومدم, برخلاف میل باطنی پدرم اومدم. ممکنه با این کار شخصیت من خرد بشه و تو به من بخندی , ممکنه از خودت برونی ولی اومدم زیر پات بیفتم و ازت خواهش کنم گذشته ها رو فراموش کنی. من به اشتباه خودم پی بردم و حالا پشیمونم و برای جبران گذشته ها حاضرم هر کاری که بگی انجام بدم.
شهرام که هیچگاه سیگاری نبود و الان حدود یکماه بود که به سیگار پناه برده بود, سیگاری بیرون کشید و آنرا روشن کرد و غمگینانه گفت:
_دیگه فایده ای نداره, خیلی دیر شده.
ثریا وحشتزده گفت:
_نه این حرفو نزن , منو نا امید نکن.
شهرام قاطعانه گفت:
_ببین ثریا , من دیگه اون شهرام قبلی نیستم , الان یه پسر آس و پاسم , یعنی همون کسی که قبل از ازدواج اومد خواستگاری تو. من ماشینمو فروختم. از شغل دومم استعفا دادم, سیگار می کشم , هرزگی می کنم , در ضمن الان هم دارم این خونه رو تخلیه می کنم. دو تا اتاق تو محله ی جنوب تهرون گرفتم و بیشتر وسایل رو هم فروختم.الان وضع من حتی از روزهای اول زندگی هم بدتره , پس من نمی تونم دختر نازپرورده ی آقای کریمی رو خوشبخت کنم. نه پولی تو بساط دارم و نه چیز قابل توجهی که نظر تو رو به خودش جلب کنه. می خوام فقیرونه زندگی کنم و...
ثریا فریاد زد:
_برام مهم نیست ,مهم نیست.
شهرام با خونسردی تمام گفت:
اگه با من زندگی کنی باید با نون و پنیر بسازی , از ماشین و آپارتمان خبری نیست . باید دست از کارت بکشی و خونه داری کنی , باید لباسای وصله دار بپوشی و قید پول و ثروت و گردش و تفریح رو بزنی,باید...
ثریا که تحملش را از دست داده بود بار دیگر حرفش را برید و گفت:
_گفتم که برام مهم نیست, هر جوری که تو بخوای باهات زندگی می کنم. فکر کن تازه با هم آشنا شدیم, فکر کن از امروز تازه زندگی رو می خواهیم شروع کنیم. هر کاری که بگی می کنم, اگه قله ی قاف هم بری باهات زندگی می کنم. به نون و پنیر و لباسهای وصله دار قناعت می کنم. چونکه...چونکه...
او سکوت کرد و شهرام با خونسردی پرسید:
_چونکه چی؟
_چونکه دوستت دارم می فهمی؟ دوستت دارم.
ثریا دوباره به گریه افتاد. شهرام دقایقی سکوت کرد و در چشمانش خیره شد. نمی دانست تا چه حد می تواند به گفته هایش اعتماد داشته باشد .اما اشک های حقیقی و صادقانه اش , خود گواه این مدعا بود و مهمتر از همه اینکه او با پای خودش بازگشته بود , چه دلیلی بالاتر از این؟ شهرام سیگارش را به دور انداخت و گفت:
_فعلاً بهتره به جای گریه کردن وسایلمونو جمع کنیم , باید هر چه زودتر بریم خونه ی جدیدمون رو ببینی.
برقی از خوشحالی در چشمان ثریا درخشید. اشک هایش را پاک کرد و با شادمانی به طرف شهرام پیش آمد. شوهرش یک قطعه طناب به دست او داد و ثریا هم همراه او به بسته بندی مشغول شد...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
شوق پرواز
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک تو را تسبیح خوانی
هنوز از بی زبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
نظامی

طاهره از راهرو گذشت و به طرف اتاقش آمد. در را پشت سر خود قفل کرد, باوجودیکه در منزل تنها بود اما این کار به او احساس آرامش و امنیت دست می داد. لحظه ای به در تکیه داد و سرش را به آن چسباند. نگاهی گذرا به اطرافش انداخت , هر گوشه و کنار این اتفاق خاطره ای با خود داشت. هنوز بوی عطر بدن عباس از این اتاق استشمام می شد. برای دقایقی چشمانش را بست, قطره اشکی از لا به لای مژگان سیاه و بلندش روی صورتش چکید. دستش را روی شکم خود نهاد , حرکت جنین را که به آرامی این سو و آن سو می رفت حس می کرد. لباس سیاهش را هنوز به تن داشت. دیروز چهلم عباس بود , آنها همگی به بهشت زهرا رفته و سر مزارش اشک ریخته بودند و او اکنون در خانه تنها بود. مادرشوهر و خواهر شوهرش به منزل یکی از بستگان رفته و تا شب باز نمی گشتند و او فرصت کافی داشت تا وسایلش را بسته بندی کرده و خودش را جهت رفتن آماده سازد. وسایل زیادی نداشت , نمی خواست آن چیزهائی را که عباس و مادرش برایش خریده بودند با خود ببرد. آنها به اینجا تعلق داشتند و تنها او بود که باید می رفت.
اشکهایش را پاک کرد و به طرف پیش بخاری به راه افتاد. روی پیش بخاری عکس قاب گرفته ی عباس قرار داشت و در کنار آن آئینه و قرآن کوچکی نهاده بودند. طاهره دقایقی چند صورت خود را در آئینه نگریست. در طی این مدت کوتاه چین و چروک صورتش بیشتر شده بود و قیافه اش بیشتر از سن واقعی اش را نشان می داد. رنگ پریده و لاغر به نظر می رسید , چشمان پف کرده اش بی فروغ و بی حالت بودند. از کنار آئینه دور شد و عکس عباس را برداشت با وجودیکه هر روز صبح آن را دستمال می کشید تا خاکهایش را برطرف کند اما باز هم با گوشه ی روسریش شیشه ی قاب را تمیز کرد. عکس را در برابر صورت گرفت, عباس به او لبخند می زد. شاید داشت او را به صبر و بردباری و تحمل سختی ها دعوت می کرد. آهی کشید و با خود اندیشید که دیگر عباس در کنار او نیست تا باز هم به او قوت قلب داده و آرامش نماید. وجود عباس برایش یک پناهگاه بود اما عباس اکنون به ملکوت اعلی پیوسته بود او همیشه شوق پرواز در سر داشت و سر انجام هم به سوی معبود خود شتافته بود...
طاهره روی زمین نشست و عکس عباس را در کنار خود نهاد. این عزیزترین یادگاری او بود و باید آن را با خود می برد. چمدانش را برابر خود نهاد و لباسهایش را تا کرد و درون آن چید. عکس عباس را در لابه لای لباسها پیچید, دوباره از جا برخاست و قرآن کریم را از روی بخاری برداشت آن را بوسید و آن را به سینه فشرد و همان طور که زیر لب صلوات می فرستاد قرآن را هم در میان لباسهایش نهاد. جانمازش را برداشت و آن را در گوشه ی چمدان جای داد. اطرافش را به دقت نگریست شاید که چیزی را فراموش کرده است با خود بردارد. آری, آلبوم عکسهای او و عباس. فوراً آلبوم را هم برداشت و در کنار سایر لباسها نهاد. چمدان پر شده بود و دیگر چیزی برای نهادن چیزی نداشت. او مقداری وسایل دیگر هم داشت که تصمیم گرفته بود آنها را با خود نبرد , احتیاجی به ظرف و ظروف نداشت , بالاخره در خانه ی مادرش بشقابی پیدا می شد که در آن غذا بخورد و رختخوابی که در آن بخوابد. بعد از شهادت افتخار آمیز عباس دیگر چیزی برایش مهم نبود , اینکه چه بخورد , کجا بخوابد و در کنار چه کسی باشد. او یگانه امیدش را از دست داده بود. اما نه , او همه ی امیدش را از دست نداده بود بلکه او هنوز خدای مهربان را داشت که همیشه او را در کنف حمایت خود محفوظ می داشت...
در چمدانش را بست و آن را گوشه ای نهاد. هوا تاریک شده بود و او تصمیم داشت روز بعد قبل از روشن شدن هوا آن خانه را ترک گوید. وقتی که صدای مؤذن را از مسجد محله شنید فوراً وضو گرفت و به سوی مسجد به راه افتاد. او همیشه عادت داشت نمازش را به جماعت بخواند. در کنار آن چهره های نورانی و قلبهای پر از صفا و یکرنگی احساس آرامش می کرد. آنجا خانه ی خود بود , آنجا به همه ی مردم مسلمان و خداجو تعلق داشت. در آنجا از رنگ و ریا , از زشتی و پلیدی , از ظلم و نابرابری خبری نبود. همه در یک صف واحد ایستاده و در برابر خدای خود به خضوع و خشوع می پرداختند. دلهایشان باصفا و از نیازهای دنیوی تهی بود همه دردمند و حاجتمند بودند و همه عاشقانه به سوی معشوق خود(الله) می شتافتند تا در رستگاری به رویشان گشوده شود. آنجا , مسجد , پناهگاه بی پناهان و دردمندان بود. آنجا ماء من ضعیفان و دادخواهان بود. آنجا جائی بود که قلبها به سوی خالق یکتا متوجه می گردید و زبانها به حمد و ثنای او مشغول می گشت. هرکس با خدای خود خلوت می کرد و راز می کفت...
طاهره وارد مسجد شد. فضای مسجد روشن و آکنده از نور ایمان بود. کفش هایش را دم در بیرون آورد و داخل گردید. تعداد قلیلی در مسجد احتماع کرده بودند و هنوز بیشتر آنها نیامده بودند. او در گوشه ای رو به قبله ایستاد و دو رکعت نماز به احترام ورود به خانه ی خدا به جا آورد و پس از آن همانجا تا آمدن سایرین و امام جماعت به انتظار نشست.
***
طاهره در یک روستای دور افتاده و در میان خانواده ی پر جمعیتی به دنیا آمده بود. او 8 برادر و خواهر دیگر هم داشت که جمع آنها به 11 تن می رسید. پدر و مادرش هر دو کشاورز و برزگر بودند و روی زمینهای مردم کارگری می کردند و دستمزد ناچیزی دریافت می داشتند. وضع زندگیشان خیلی فقرانه بود. در یک کلبه ی پوشالی که فقط دو اتاق کوچک و دود گرفته و سیاه داشت به سر می بردند. فرزندان بزرگتر در مزارع و باغات و خانه های مردم کار می کردند و کوچکترها هم در حوالی کلبه وقت خود را به بازی و شیطنت می گذراندند. پدر و مادرش فردی مؤمن و با خدا بودند و طاهره از همان دوران کودکی با خدا آشنا شد و وقتی به سن بلوغ رسید سر به سجده می نهاد و دستهای کوچکش را به آسمان بلند می کرد و از خدا طلب رزق و روزی می نمود. 12 ساله بود که مردی بیگانه به خانه ی آنها آمد. او تنها نبود بلکه دو زن هم همراهش بودند. آنها را زن همسایه ای که در مجاورتشان سکونت داشت به پدر و مادرش معرفی کرده بود.آن روز , یک روز سرد و بارانی بود. پدر, بچه های کوچکتر را از اتاق بیرون فرستاد و با میهمانان غریبه در گوشه ای نشست و با هم بر سر ک.ضوعی گفتگو کردند.
موضوع صحبتشان بر سر پول بود, با هم چانه می زدند و پدرش ناراضی به نظر می رسید. طاهره متوجه شده بود که آنها بر سر فروش کالائی با هم معامله می کنند ولی نمی دانست که آن کالا خود اوست. سر انجام غریبه ها مبلغی را پیشنهاد کردند که پدرشان هم پذیرفت. طاهره هر چه فکر می کرد نمی فهمید چه چیز را به معرض فروش نهاده اند. آنها نه گاوی و گوسفندی برای فروش داشتند و نه ملک و املاکی!!
گلبه ی متروکشان هم که قابل خرید و فروش نبود , هر چه فکر می کرد عقلش به جائی قد نمی داد. مرد غریبه گاه گاهی نگاه خریدارانه ای به او می کرد و طاهره خودش را محکم درون چادر نمازش مخفی می ساخت و دائماً هم سرخ و سفید می شد. عاقبت مرد غریبه مبلغی پول در برابر پدرش نهاد و سپس همگی از جا برخاستند و خانه ی آنها را ترک گفتند. ظاهراً معامله انجام شده بود. روز بعد پدر او را همراه مادرش به شهر برد. طاهره به ندرت قدم به شهر می نهاد و آن روز با شادمانی خیابانهای عریض و طویل را می نگریست و از پشت ویترین مغازه ها اجناس درون مغازه را با ولع دید می زد. پدرش آنها را به فروشگاهی برد و مقداری لباس برای طاهره خریداری کرد. طاهره با شگفتی به لباسها نگاه می کرد و باورش نمی شد که آنها به او تعلق دارند.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
پدرش یک چمدان کوچک هم برایش خرید و بعد همگی به ده بازگشتند. او علت دست و دل بازی پدرش را نمی فهمید اما در هر حال خوشحال بود که بعد از مدتها می تواند لباس نو بپوشد و تعجبش در این بود که چرا لطف پدر فقط شامل حال او شده و سایر برادران و خواهران از این الطاف بی نصیب و بی بهره مانده اند! خواهران و برادرانش در گوشی با هم پچ پچ می کردند ولی او از صحبت های آنها چیزی نمی فهمید, ته دلش احساس می کرد حادثه ای در حال روی دادن است اما چه حادثه ای نمی دانست. دو روز بعد همان مرد بیگانه به همراه به همراه چند نفر زن و مرد برگشتند. پدر مقداری میوه و شیرینی گرفت و عده ای از فامیل و همسایگان را خبر کرد. میهمانی بسیار ساده و معمولی بود. مادرش طاهره را به حمام برد و آنگاه لباس سفید و قشنگش را به تن نمود و چادرش را روی سرش انداخت. پیرزنی وارد اتاق شد , گوشه ای از اتاق را به وسیله ی چادر پرده کشیدند و آن را از سایرین جدا ساختند. پیرزن روسری سفید و چرکی را روی سر طاهره بست و موهای بلندش را عقب زد و آنگاه مشغول بند زدن صورت او گردید. طاهره هنوز معنی این کارها را نمی فهمید. از روی شرمندگی و از شدت سوزش نخهائی که صورتش را بند می انداخت اشک در چشمانش حلقه زده بود. نزدیک بود از دردش غش کند و از پا در بیاید. دختر بچه ها از پشت پنجره این منظره را نگاه می کردند و برای او شکلک در می آوردند و به قهقهه می خندیدند. گوئی که به یک نمایش مضحک کمدی می نگرند. مادرش پرده ی کنار پنجره را کشید و فریادی سر دخترها زد و آنها را از کنار پنجره دور کرد. وقتی کار پیرزن تمام شد نوبت بزک کردن او فرا رسید. پیرزن با سرخاب و سفید آب روی صورت او را نقاشی کرد و آماده اش نمود و بعد وقتی که پولش را دریافت داشت به دنبال کار خود رفت. طاهره بسیار زیبا و ملوس شده بود و هنوز نمی دانست چه چیزی در انتظار اوست. مادرش چادر را عقب کشید و او را از استتار خارج کرد و در کنار همان مرد غریبه که اینک کت و شلوار سیاهی به تن داشت نشاند. مرد به او خیلی نزدیک بود و طاهره می دید که یواشکی پایش را به پای او می زند. او طبق عادت خودش را کنار کشید. همیشه به او یاد داده بودند که از برخورد با نا محرم دوری کند و روی خود را از آنها بپوشاند اما اکنون مادرش او را در کنار یک غریبه نشانده بود! پدرش وقتی این صحنه را دید خندید و طاهره قرمز شد و عرق درشتی روی پیشانی و پشت لبش نشست. یک ملای پیر که عمامه به سر داشت دفترش را گشود و بعد چیزهائی را به زبان عربی خواند , آنگاه مادر طاهره به او گفت که در جواب آقا (بله) بگوید. طاهره از همه جا بی خبر با صدای بلندی گفت:
_بله آقا!!
صدای شلیک خنده ی همگی به آسمان برخاست و مرد تکه ای شیرینی برداشت که در دهان او بگذارد. طاهره فوراً سرش را عقب کشید و از کنار او برخاست و به طرف مادرش رفت و به دامان او آویخت. مادر با خشونت او را از خود دور کرد و گفت:
_خجالت بکش تو دیگه بزرگ شدی. اینکار خوب نیست!
و داماد خندید و گفت:
_لابد عروس خانم از من می ترسه!
عروس...عروس معنی این حرف چه بود؟! طاهره هنگامی که کوچکتر بود گاهی اوقات با دخترهای همسایه عروس و داماد بازی می کردند. یکی عروس می شد و دختر دیگر داماد. میهمانی می دادند و به خانه ی همدیگر می رفتند. آجرهای کوچک را خرد کرده و از آن به عنوان ادویه در غذا استفاده می کردند! برگ های درختان را خرد کرده و با آن ظاهراً غذا درست می کردند! و اینک به او عروس می گفتند. شاید این هم نوعی بازی کودکانه بود. به هر تقدیر آن شب وقتی میهمانان رفتند مادرش او را به گوشه ای کشید و با ملایمت به او گفت:
_طاهره جون, تو دیگه به سلامتی عروس شدی و فردا باید همراه این آقا که شوهرته بری تهرون. اونجا شهر بزرگ و قشنگیه و بهت خوش می گذره و ممکنه چند روزی از دوری ما ناراحت بشی ولی کم کم بهش عادت می کنی. بعداً می تونی سالی چند بار با شوهرت بیای اینجا دیدن ما, متوجه شدی؟
طاهره از اینکه شنیده بود باید پدر و مادر و خانواده اش را ترک کند دلش گرفت و آثار حزن و اندوه از چهره اش نمایان گردید و همچنان سکوت کرد و مادر که فکر می کرد او همه چیز را فهمیده گفت:
_خوب حالا گوش کن ببین چی می گم. از فردا وقتی که رفتی خونه ی این آقا (اشاره به داماد که با ولع او را می نگریست) باید کار کنی.اونجا دیگه خونه ی خودته, باید صبح زود بیدار بشی و چائی دم کنی , ناهار و شام بپذی و ظرفها رو بشوری و خلاصه همه ی کارها رو انجام بدی درست مثل اینجا که کار می کردی و سعی کن دختر خوب و حرف شنوئی باشی و به خانواده ی شوهرت احترام بذاری فهمیدی؟
طاهره سرش را به علامت مثبت تکان داد و مادر مجدداً گفت:
_آفرین دخترم , حالا دیگه وقت خوابه , فردا صبح که بیدار شدیم از همدیگه خداحافظی می کنیم. مادر قبلاً رختخواب ها را انداخته بود و طاهره مثل هر شب بسوی رختخواب همیشگی خود رفت و روی تشک افتاد داماد همچنان می خندید. با اشاره ی مادرش از جا بلند شد. نمی دانست دیگر با او چه کاری دارند. لابد چون لباس سفید مخصوص میهمانی را از تن بیرون نیاورده بود. مادرش او را صدا زد. فوراً بلند شد و ایستاد.
_بله مامان.
مادرش در کنارش ایستاد و چیزهائی را به آرامی در گوش او گفت. صورت طاهره از شرم و حیا قرمز شد و چشمانش سیاهی رفت. مادرش به او گفته بود که او باید امشب و هر شب دیگر کنار آن مرد غریبه بخوابد و او معنی حرفهای مادرش را به درستی درک نمی کرد. ابتدا به گریه افتاد و راضی نبود در رختخواب غریبه بخوابد , هر چه مادرش سعی می کرد قضیه را به او بفهماند او زیر بار نمی رفت. آخر او تازه 12 ساله شده بود و هنوز معنی ازدواج و زناشوئی را نمی دانست. سرانجام پدرش مداخله کرد و با زور کتک او را به اتاق دیگر برد و روانه ی رختخواب ساخت و بعد همه چیز آرام گرفت.
اتاق خلوت و تاریک بود و به جز او و مرد غریبه کسی در آنجا نبود. قلب طاهره از وحشت در سینه بالا و پائین می جهید و سرگردان و حیران در رختخواب نشسته بود. شوهرشبا مهربانی او را نگاه می کرد اما طاهره از چشمان او وحشت داشت و عاقبت بی اعتنا به او سرش را به زیر لحاف برد و به آرامی شروع به گریستن نمود. بدنش می لرزید و لحاف را آنچنان با فشار به دور بدنش پیچیده بود که حتی رستم دستان هم نمی توانست لحاف را از سرش برگیرد! شوهرش با مهربانی با او صحبت می کرد اما طاهره به حرفهایش گوش نمی داد و هر چه مرد با او مهربانی می کرد گریه اش قطع نمی شد. شبی طولانی و خسته کننده بود, و گوئی که این شب دلهره آور سحری به دنبال ندارد...
وقتی سپیده ی صبح از پنجره اتاق نمایان شد و خروسها آمدن روز را اعلام کردند طاهره از خواب بیدار شد. او حالا یک زن شوهردار بود. مادرش با خوشحالی صورتش را بوسید و صبحانه ی مفصلی مقابلش نهاد. طاهره اصلاً اشتها نداشت , خجالت می کشید سرش را بلند کند. اصلاً در چشمان کسی نگاه نمی کرد به خصوص از این مرد غریبه که دیشب او را به تملک خود در آورده بود خجالت می کشید. وقتی صبحانه را خوردند مادرش لباسهای او را داخل چمدان نهاد و به او گفت که آماده ی رفتن باشد. طاهره با اشک و آه صورت برادران و خواهران را که غرق اشک بودند بوسید و از پدر و مادرش هم خداحافظی کرد و همراه شوهرش سوار مینی بوس شدند تا به شهر بروند و از آنجا با اتوبوس به تهران برگردند.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
در تمام طول راه , طاهره همچنان غمگین و گریان بود. از پدر و مادر و خانواده اش دور شده بود و دلش برای آنها تنگ می شد. حتی عروسکش را هم به او نداده بودند تا در این سفر طولانی آن را با خود داشته باشد. این عروسک انیس و مونس شبهای تنهائی او بود و طاهره دلش نمی خواست از او جدا شود. وسط راه مسافران پیاده شدند و هر کدام غذائی خوردند ولی طاهره در اتوبوس نشسته بود و اشک می ریخت. وقتی اتوبوس آماده ی حرکت شد شوهرش آمد و برایش ساندویجی آورد ولی طاهره آن را نخورد. او نمی دانست سایرین کجا رفته اند. روز گذشته دیده بود که همراهان شوهرش به خانه ی آنها آمده و در جشن عروسیشان شرکت کرده بودند ولی بعداً دیگر خبری از آنها نشد. آنها خواهر , مادر و برادر شوهرش بودند که همان شب به تهران بازگشتند و تنها شوهرش آنجا مانده بود. از خانه ی آنها تا تهران تقریباً هفت هشت ساعت راه بود و او تمام مدت , روی صندلی نشسته بود و بدون اینکه کلمه ای حرف بزند از شیشه ی اتوبوس جاده ی بی انتها را تماشا می کرد. جاده به نظرش طولانی و بی پایان می آمد و او دلش می خواست که هیچ وقت به تهران نرسد. ساندویج را زیر چادرش گرفته بود و با آن بازی می کرد و خرده های آن را زیر پایش می ریخت. شوهرش از این همه سکوت و ناراحتی او متعجب شده بود و می ترسید که او هیچگاه سکوتش را نشکند...
او مردی 37 ساله بود و قیافه و هیکل درشتی داشت و هیچ کس در نگاه اول نمی توانست باور کند که آنها زن و شوهر هستند. شوهرش می توانست جای پدر او باشد ولی روی هم رفته خوش قیافه و جذاب بود.
وقتی به تهران رسیدند از اتوبوس پیاده شدند و شوهرش که حشمت نام داشت چمدان او را به دست گرفت و طاهره هم کورکورانه به دنبال او به راه افتاد. تهران با آن عظمت و زیباییش نمی توانست برای او جالب و دیدنی باشد و او حتی زحمت این را به خود نمی داد که سرش را بلند کند و ساختمانها و خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد را تماشا کند. انگار با همه کس و همه چیز قهر بود.
شوهرش او را سوار تاکسی کرد و به خانه اش برد. وقتی از کوچه پس کوچه ها می گذشتند طاهره در دل با خود می گفت که حتماً در میان این ازدحام و شلوغی گم خواهد شد و از شدت ترس گوشه ی کت شوهرش را گرفته بود که مبادا راه را گم کند و در این شهر بی ترحم سرگردان بماند. وقتی به خانه رسیدند عده ای زن و مرد منتظر ورود آنها بودند و با دیدنشان دست زدند و شادی کردند و صورت او و شوهرش را بوسیدند و به آنها تبریک گفتند...
زندگی در خانه ی جدید برایش هیچگونه لطف و صفائی به همراه نداشت. با آنها بیگانه بود و نمی توانست خودش را نسبت به آنها نزدیک حس کند. مادر شوهرش و پدرشوهرش در آن خانه با آنها زندگی می کردند. از همان روز اول مسؤلیت اداره ی خانه به گردن او افتاد. از صبح تا شب کار می کرد و زحمت می کشید. آنها کاری به او نداشتند و او هم کاری به آنها نداشت. غذا می پخت و همگی دور هم غذا می خوردند ظرفها را می شست و خانه را مرتب می کرد و به وضع اتاقش می رسید. زمان به سرعت سپری می شد. چهار سال بود که با شوهرش زندگی می کرد. در این مدت از احوال خانواده اش بی اطلاع نبود. گاهی با شوهرش به روستای خود می رفت و گاهی هم پدر و مادرش برای دیدن او به آنجا می آمدند. در این فاصله دو تا از خواهر های او ازدواج کرده بودند و یکی از برادرانش به خدمت سربازی رفته بود. طاهره بعد ها فهمید که شوهرش قبلاً ازدواج کرده و از همسر سابقش که او را طلاق داده بود دو دختر خردسال دارد. او هرگز نمی دانست که شوهرش قبلاً زن و فرزند داشته است حتی پدر و مادرش هم این موضوع را نمی دانستند یا اگر هم می دانستند برایشان چندان مهم نبود , مهم این بود که یک نان خور از خانه شان بیرون برود و خرجشان کمتر بشود.
از سال پنجم ازدواج بود که کم کم زمزمه ی ناراحتی اطرافیان به گوش او رسید. مادرشوهر و خواهر شوهرش به سبب اینکه او بچه دار نمی شد مرتباً او را سرکوفت می زدند و اذیت و آزارش می کردند. آنها می دانستند که نقص از پسرشان نیست زیرا او قبلاً صاحب دو فرزند شده بود پس این عروس نوجوان آنها بود که بچه دار نمی شد. طاهره 17 ساله بود در این سن قاعدتاً باید مادر می شد.کم کم شوهرش هم که نگران شده بود به صنف مخالفان او پیوست. او را به چند دکتر متخصص نشان دادند, همگی اظهار داشتند که طاهره زن سالمی است و می تواند بچه دار شود ولی مداوای پزشکان همه بی تأثیر ماند. اذیت و آزار جسمی و روحی از هر طرف به سوی او سرازیر بود. مادرشوهرش مرتباً او را کتک می زد و بعد از آن نوبت شوهرش بود که او را به باد کتک و ناسزا و دشنام بگیرد. او همه ی این ناملایمات را تحمل می کرد و دم نمی زد. نه کسی را می شناخت که برای دادخواهی و رفع مظالم به او مراجعه کند و نه جائی را داشت که بدانجا پناهنده شود. فقط خدای متعال را به عنوان تنها حامی خود می شناخت و شب و روز او را عبادت می کرد و از او طلب مغفرت می نمود.
وقتی طاهره به سن 20 سالگی رسید شوهرش دیگر از باردار شدن او نا امید شد , بعد تصمیم دیگری گرفت او دخترهایش را از زن سابق خود گرفت و آنها را به خانه خود آورد و پرستاری و مراقبت آنها را به طاهره سپرد. باز هم او سکوت کرد و اعتراضی ننمود , چه اعتراضی می توانست داشته باشد در حالیکه خودش به عیب و نقص خودش پی برده بود. آیا باز هم می توانست شاکی باشد؟ دخترهای شوهرش که 8 و 10 ساله بودند بچه های لوس و بی تربیت بار آمده بودند. آنها بسیار بد اخلاق و بددهن بودند و مرتباً طاهره را آزار می دادند.حشمت دوست داشت که خانه همیشه تمیز و مرتب باشد. طاهره هم کوشش زیادی به کار می بست تا خانه را مطابق دلخواه شوهرش بیاراید اما دخترهایش مخصوصاً همه چیز را به هم می ریختند تا خشم پدر را بر انگیزند از کتک خوردن نامادری به وسیله ی پدرشان لذت می بردند. طاهره هر چه خانه را مرتب می کرد آنها آن را به هم می ریختند.هیچ چیز سر حای خود بند نبود و کثافت از در و دیوار خانه می بارید. حشمت می دانست که بچه های شیطان و موذی او خانه را به آن وضع در آورده اند معهذا همسرش را تنبیه می کرد و عقده هایش را روی او خالی می نمود. سالها گذشت و طاهره با رنج و بدبختی , مشکلات را تحمل می کرد و دم بر نمی آورد. دخترهای شوهرش یکی 18ساله شده و دیگری هم 16 سال داشت. مدتی بعد دختر بزرگتر ازدواج کرد و دختر کوچکتر هم به نزد مادرش بازگشت و باز او و شوهرش تنها شدند. طاهره اینک 28 ساله بود. در همین اوان بود که شوهرش تصمیم گرفت مجدداً ازدواج کند. و چون دلش فرزند می خواست فوراً دست به کار شد و آنقدر طاهره را در فشار قرار داد که او به ناچار رضایت داد و شوهرش تجدید فراش کند و حشمت وقتی رضایت نامه را از او گرفت زن بیوه ای را که شوهرش به تازگی فوت کرده بود به عقد خود در آورد. این زن بسیار جوان و زیبا بود و او تیز قربانی فقر خانواده اش گردیده بود. طاهره می دانست که او می تواند رقیب خطرناکی برای وی باشد. حشکت , خانه ی بزرگتری خریداری کرد و زن هایش را برای اقامت دائمی به آنجا برد. پدر او مدتی قبل فوت کرده بود اما مادرپیرش همچنان با آنها زندگی می کرد. دو تا هوو با هم زیر یک سقف زندگی می کردند و هیچکدام چشم دیدن یکدیگر را نداشتند.
شوهرش طاهره را با نیرنگ و ریا فریفته بود زیرا طاهره برای امضاء رضایتنامه چند شرط قائل شده بود از جمله آنکه شوهرش آنها را از همدیگر جدا نگه دارد و شوهرش هم به او قول داده بود که اولاً آنها از هم جدا باشند و ثانیاً وقتی که زنش بچه دار شد , بچه اش را از او گرفته و او را طلاق می دهد و با طاهره زندگی می کند ولی حالا تمام قول و قرارهایش را فراموش کرده بود و با ورود این زن جوان و زیبا به خانه ی او دیگر حشمت کوچکترین توجهی به طاهره نشان نمی داد. او می دانست که شوهرش هرگز قصد طلاق دادن زن سومش را ندارد و گرنه چه لزومی داشت با یک زن جوان و زیبا ازدواج کند.از طرفی هم طاهره هرگز دلش راضی نمی شد او زن جوان را بعد از باردار شدن طلاق دهد و نمی خواست فرزندی را از آغوش مادرش جدا سازد و چقدر خام و بی تجربه بود که می پنداشت شوهرش چنین تصمیمی دارد.حشمت هر شب در کنار همسر جدیدش به سر می برد و صبح روز بعد هم از همانجا به سوی محل کارش به راه می افتاد و هنگامی که در منزل بود لحظه ای همسر جوانش را ترک نمی کرد و او را تنها نمی نهاد و همچون پروانه به گرد شمع وجودش می چرخید. طاهره مثل یک کلفت بی مزد و مواجب در آن خانه کار می کرد و خورده فرمایشات عروس خانم را به جا می آورد. در همین روزها بود که انقلاب اسلامی ما به ثمر رسید. دو سال از انقلاب گذشت. طاهره 30 ساله شده بود و هنوز در حسرت بچه دار شدن می سوخت در حالیکه هووی او یک پسر زیبا به شوهرش هدیه کرده بود. پسر حشمت یکساله بود و او که همیشه آرزو داشت که صاحب پسری شود از خوشحالی در پوست نمی گنجید و زن جدیدش را می پرستید و از او به شدت مراقبت می کرد. اینک زمانی بود که طاهره باید از این خانه می رفت.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group