شب های خاکستری | نسرین ثامنی
_خلاصه قاسم آقا ریش و قیچی هر دو دست شماست , شما صاحب اختیارین.
_خواهش می کنم , من بازم سعی خودمو می کنم , فکر می کنم تا حالاشم به قدر کافی تونسته باشم اونو مجاب کنم تا ببینم خدا چی بخواد و قسمت چی باشه...
شهرام وقتی به خانه آمد موضوع را از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرد. مادر دانست که هنوز مشکل پسرش حل نشده است. او با ناراحتی به شهرام گفت:
_والله مادر جون می ترسم بهت حرفی بزنم از دستم ناراحت بشی , ولی من می گم اصلاً صلاح نیست ما با این خانواده خویشی کنیم , چند بار بهت گفتم بازم می گم که اونا به تیپ ما نمی خورن , یارو پدرش از بازاری های معروف تهرونه , پولشو تریلی هم نمی کشه! می تونه صد تا مثل ما رو بخره و آزاد کنه ولی در عوض ما چی داره؟ هیچی! زمین زیر اندازمونه و آسمون هم لحافمون! بیا دندون طمع رو بکش , اینقدر خودتو سبک نکن و پیغام و پسغام نفرست حالا اونا فکر می کنن کی هستن و هی تاقچه بالا می ذارن. مگه نشنیدی که می گن کبوتر با کبوتر باز با باز...
_مادر شما اصلاً احساس منو درک نمی کنی , بهت که گفتم من یا لا اون عروسی می کنم یا اینکه هیچوقت زن نمی گیرم.
_تو داری لجبازی می کنی مادر جون , ولی مطمئن باش که دودش فقط به چشم خودت می ره. فردا وقتی باهاش عروسی کردی و اختلاف , تو زندگیتون پیش اومد قدر حرفهای منو می فهمی ولی خوب دیگه چه سود از پشیمونی , این دختر از یه خونواده ی ثروتمندیه , فکر می کنی حاضره به آسونی از همه ی امکانات زندگی بگذره و بیاد با تو , توی این بیغوله زندگی کنه؟ فردا هزار جور ادا و اصول از خودش در میاره , توقع پشت توقع , انتظار بی جا پشت انتظار , اگه یه شب بهش نون و پنیر بدی اخماشو تو هم می کنه و می گه تو خونه ی پدرش هر شب مرغ بریون شده می خورده , اگه یه لباس رو دو دفعه بپوشه قهر می کنه و می گه که کهنه شده و خونه ی پدرش روزی سه دست لباس عوض می کرده , اگه گردش و تفریحش دیر بشه روزگارتو سیاه می کنه. مدام می خواد پول قر و فر خودش بکنه , تو از کجا می خوای این همه پول تهیه کنی که خواسته های اون تأمین بشه؟
_مادر جون , شما خیلی بد بینی , چرا همش جنبه ی منفی قضیه رو در نظر می گیری؟ من که بچه نیستم که زود خام بشم , وقتی پدرش موافقت کرد تازه صحبت های ما شروع می شه. از روز اول می شینم باهاش چونه می زنم , بهش می گم من اینو دارم و اینو ندارم و اگه روزی اومدی خونه ی من باید با شرایط موجود زندگی من بسازی , بهش می گم زندگی پستی و بلندی داره یه وقت می شه که جیب آدم پر پوله یه وقت هم صنارتو اَستر جیبش هم پیدا نمی شه و زن خوب اونه که با بد و خوب زندگی شوهرش بسازه , اگه قبول کرد که فبها و اگر نه اونوقت یه فکری براش می کنم ثریا دختر تحصیل کرده و روشن فکریه , گمون نمی کنم مثل پدرش اینقدر به پول و ثروت اهمیت بده.
مادر آهی کشید و ناباورانه گفت:
_خدا کنه همینطور باشه. کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا , من از خدا می خوام که اون زن بسازی باشه و با تو زندگی کنه. من که بد تو رو نمی خوام , ناراحتی تو , ناراحتی منه و سعادت تو , سعادت و خوشبختی من. فقط سعی کن بیگدار به آب نزنی.
_مادر جون اینقدر دخترهای ثروتمند بودن که با مردای فقیر زندگی کردن و خوشبخت شدن , مهم اینه که دو نفر همدیگر رو دوست داشته باشن.
_ولی ما از این شانسها نداریم , لال اگه بیاد خونه ی ما زبون باز می کنه!
_وقتی من می گم شما بد بین هستی خودت قبول نداری.
_بد بین نیستم ولی اون تجربه ای که من دارم تو نداری.
_بذارین من با تجربه ی خودم کارها رو پیش ببرم شاید وفق شدم.
_می ترسم , می ترسم دودش تو چشم خودت بره , کاری که این همه توش نه باشه عاقبت خوشی نداره.
_اینقدر خرافاتی نباش مادر , هنوز نه به داره نه به باره شما دارین با من جر و بحث می کنی.
_از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخره , من اونچه که وظیفه ام بود بهت گفتم صلاح مصلحت خویش خسروان دانند. فردا , نشینی از من گله کنی که چرا راهنمائیت نکردم , من دیگه هیچ حرفی نمی زنم , خودت می دونی و اونا , من دیگه پام لب گوره ولی توئی که هنوز اول راهی و می خوای یه عمر زندگی کنی. کاری نکن که تو زندگی به درد چه کنم چه نکنم گرفتار بشی , خدا به آدم عقل داده تا بشینه خوب فکر کنه.
_مادر جون واسه ی اینکه دیگه شما ناراحت نشی من جلوی خودت با اونا حرف می زنم و به قول خودت سنگامو وا می چینم تا بعداً جای صحبتی نباشه. حالا تا من نمازمو می خونم شما هم شامو حاضر کنین , می خوام امشب زدتر بخوابم...
*****
چند روز بعد قاسم آقا بار دیگر به خانه ی کریمی رفت و بعد از چند ساعت صحبت کردن , کریمی گفت که اگر آنها شرایطش را بپذیرند دیگر مخالفتی نخواهد داشت. قاسم آقا که تا حدودی نسبت به مسءله خوش بین شده بود موضوع را با شهرام در میان نهاد و قرار شد که آنها چند روز دیگر به اتفاق قاسم آقا برای خواستگاری مجدد به آنجا بروند. شهرام کاملاً امیدوار شده بود و در این چند روز دلش از فرط هیجان مثل سیر و سرکه می جوشید. در روز مقرر , شهرام خود را آراست , کت و شلوار کرم رنگ خوش دوختی را که برای میهمانی رسمی سفارش داده بود از کمد بیرون کشید و با برس چند بار گرد و خاک آن را گرفت و به تن نمود و با دقت و وسواس سراپای خود را در آئینه نگریست و بعد همراه مادرش از خانه بیرون آمد. قاسم آقا را دیدند که از دور به طرف آنها می آید. همگی آماده ی رفتن شدند. لحظه ای بعد , زنگ در خانه ی کریمی به صدا در آمد و مادر ثریا در را به رویشان گشود و آنها را به سالن پذیرائی مجلل خود راهنمائی کرد. شهرام با وجود سعیی که داشت تا خونسرد و آرام باشد اما کاملاً هیجانزده به نظر می رسید. چنان خودش را آراسته بود که وقار و متانت از سر و رویش می بارید. دقایقی چند گذشت تا اینکه آقای کریمی وارد سالن شد. با قاسم آقا و شهرام دست داد , شهرام با احترام و تواضع دست او را فشرد و آقای کریمی با مادر شهرام هم مختصری احوال پرسی کرد. همگی روی مبلهای گران قیمت فرو رفتند و کریمی هم به پیپ خود پک می زد. لحظاتی چند به سکوت گذشت , قاسم آقا که رل مهمی در اینجا ایفا می نمود سکوت را شکست و با کریمی به گفتگو مشغول شد و یک بار دیگر موضوع خواستگاری پیش آمد. کریمی شرایط زندگی شهرام را می دانست. با این وجود سعی کرد سنگی جلوی پای آنها بگذارد. او شخصاً شهرام را مخاطب قرار داد و شرایط سنگین خود را برایش تشریح نمود. انتظار داشت داماد آینده اش یک آپارتمان مجهز و لوکس در بهترین نقطه ی تهران برای دخترش در نظر بگیرد و همه گونه امکانات مادی در اختیار او قرار دهد. کریمی ساعتها صحبت کرد , از محسنات دخترش و اینکه تا کنون خواستگاران فراوانی داشته که همگی واجد شرایط بوده اند اما ثریا هیچ کدامشان را نپسندیده است...
شهرام هم از محیط کارش , از حقوق دریافتی و وضع زندگیش گفت و اضافه نمود که می تواند زندگی خود و همسرش را اداره کند اما به صورت معمولی زیرا درآمد قابل توجهی نداد که برای ثریا و یا هر زن دیگری ویلای اختصاصی و ماشین آخرین مدل و جواهرات گرانبها تهیه کند. می تواند برایش در یک نقطه آبرومند خانه و یا آپارتمانی اجاره کند و با هم مشغول زندگی شوند. او در ضمن اضافه کرد که مادرش هم همیشه با آنها خواهد بود و هر سه نفر در خانه با هم زندگی خواهند کرد.
امضای کاربر :
شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...
بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم
"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...
ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...
تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
|