شب های خاکستری | نسرین ثامنی - 3

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
لابد در دل می گفت: (مگر با یک دست چند تا هندوانه را می شود برداشت) لبخندی زدم و در پاسخش خیلی جدی و قاطعانه گفتم:
_من در ایمن باره کاملاً مصمم هستم و امیدوارم که با همت شما و تلاش پیگیر و مستمر خود بتوانم به نتیجه مطلوب دست یابم.
سرانجام او اسمم را در دفتر خود ثبت کرد و روی ورقه ای کاغذ , وسایلی را که برای خیاطی و کارهای دستی مورد احتیاج بود برایم یادداشت کرد و آن را به دستم داد و برنامه درسی را هم روی صفحه دیگری نوشت. ساعت کار آموزشگاه صبحها از ساعت 9 الی 12 و بعد از ظهرها 3 الی 6 بود و من برنامه صبح را انتخاب کردم. قرار بر این شد که از روز بعد با در دست داشتن آن لوازم به آنجا بروم. شتابزده از آموزشگاه بیرون آمدم و به دنبال خریدن وسایل رفتم. وقتی به خانه آمدم در جستجوی جائی بودم که وسایلم را در آن مخفی سازم. نمی خواستم کسی حتی شاهرخ یا پدر و مادرم در جریان کارهایم قرار گیرند.
مدتی که فکر کردم عاقبت در انباری را گشودم و کمد کوچکی را که غیر قابل استفاده بود و در آن خرت و پرتها را ریخته بودیم انتخاب کردم. درون آن را تمیز کرده و آت و آشغال ها را در قفسه ی دیگری جای دادم و یک طرف کمد را هم به نهادن وسایل کارم تخصیص دادم. ممکن نبود که شاهرخ برای سرکشی به داخل انبار رفته و یا درون کمد را جستجو کند.
آن شب وقتی شوهرم بازگشت خیلی عادی و معمولی با او برخورد کردم. تنها مسئله ای که وجود داشت این بود که بهانه ای برای غیبت طولانی صبحهایم بتراشم. شاهرخ از من پرسید که چرا صبح به تلفن های او جواب نمی دادم و من دانستم که او صبح مرتباً زنگ می زده ولی چون من از خانه خارج شده بودم کسی نبود که گوشی را بردارد. به او گفتم که به دیدن یکی از دوستانم رفته بودم. بعد از شام در کنارش نشستم و در حالی که سعی می کردم خودم را کنترل کنم تا از لرزش صدایم , دروغم مکشوف نگردد , به او گفتم که همان دوستی که صبح به منزلش رفته بودم دختری دارد که دانش آموز سال اول دبیرستان است و چون در درس زبان بسیار ضعیف است از من خواهش کرده که در صورت امکان روزها برای تدریس زبان به دخترش به خانه ی آنها بروم , و بعد اضافه کردم که حتی او پیشنهاد کرد که در صورت همکاری , شهریه نیز به من پرداخت نماید اما من صرفاً روی دوستی دیرینه ای که در دوران دبیرستان با او داشتم پیشنهادش را پذیرفتم و به او گفتم که حاضر به همه گونه همکاری هستم. شاهرخ همه ی حرفهایم را باور کردم و هیچ مخالفتی نشان نداد و گفت کار خوبیست زیرا باعث می شود روزها در خانه احساس تنهایی و کسالت نکنی و به طریقی سرگرم شوی.
بدین ترتیب همه ی کارها انجام شد و مشکلات مرتفع گردید. از فردای آن روز تلاش من آغاز گردید. مثل یک کامپیوتر درسهایم را از بر می کردم , روزها در آموزشگاه دست به رقابت با سایرین زده بودم. وقتی خانم مدیره درس جدیدم را یاد می داد , کارش تمام می سشد و به سراغ شاگرد دیگری می رفت , من هم از فرصت استفاده کرده و از شاگردانی که چند دوره از من جلوتر بودند درس جلسه ی بعد را یاد می گرفتم و جلسه ی بعد که خانم آن درس را به من می آموخت من زودتر از او درس را یاد گرفته بودم. و او در شگفت بود که لابد من نابغه هستم که به فوریت و با چنان پیشرفتی درسها را مثل لقمه ی غذا در دهان می گذارم و می بلعم!
وقتی به خانه باز می گشتم همانطور سرپایی یک چیزی می خوردم و به دوخت و دوز مشغول می شدم. مادرم یک دستگاه چرخ خیاطی هم برایم خریده و آن را روی جهیزیه ام نهاده بود , آن را که تا کنون بدون مصرف باقی مانده بود به کار گرفتم. درد سرتان ندهم , شش ماه تمام شب و روز کوشش کردم و حتی شب هایی را که شاهرخ به مأموریت شهرستان می رفت , آن شب را تا صبح می نشستم و کارهایم را انجام می دادم. همه ی آشنایان می دانستند که من صبحها برای تدریس خصوصی به منزل یکی از دوستانم که اصلاً وجود خارجی نداشت می روم به همین جهت هیچ گاه صبحها به دیدم من نمی آمدند و همیشه با آنها قرار شام می نهادیم.
شش ماه که تمام شد نوبت به آزمون رسید. روزی که باید جهت امتحان به آموزشگاه می رفتم بسیار مضطرب و هیجان زده بودم. می دانستم در صورت موفقیت دیپلم کارم را اخذ خواهم کرد. و این پیروزی برایم حتی از گرفتن فوق لیسانس هم هیجان انگیزتر و مهم تر بود! یک خانم ممتحنه از وزارت کار آمده بود که رفتارش بسیار جدی و خشن بود. خانم مدیره مرا به عنوان یکی از بهترین و ممتازترین شاگردانش به او معرفی کرد و او دانست که من لیسانسه هستم که در آن واحد به فراگیر هنرهای مختلفی مشغول شده و از عهده انجام همه کارها به خوبی بر آمده بودم , با تحسین و تمجید نگاهم می کرد... امتحان شروع شد و یک روز از ساعت 9 صبح الی 8 شب من در آنجا و در برابر چشمان حیرت زده ی سایرین هر کاری را که به عهده ام واگذار شده بود به نحو احسن انجام دادم و و سر انجام موفق شدم از این آزمون هم با سرفرازی بیرون بیایم. آن ها از من تشکر و قدر دانی کردند و از استعداد شگرفی که خدا به من داده بود شخن ها گفتند...
قرار شد هفته ی آینده دیپلم ها را به من تحویل دهند. سه دیپلم با نمراتی در سطح عالی! دیپلم خیاطی , بافندگی و کارهای دستی.
باز هم یک هفته ی دیگر سکوت کردم و موضوع را تا آخرین روز گرفتن دیپلمها از همه مخفی داشتم. روزی که دیپلمها را از دست رئیس آموزشگاه دریافت کردم فوراً آنها را به یک عکاسی بردم و خواهش کردم که آنها را برایم قاب بگیرد , عکاس چند نمونه از قابها را مقابلم نهاد و من یک نمونه از زیبا ترین آنها را انتخاب کردم و قرار شد که بعد از ظهر همان روز قابها آماده گردد. دیپلم ها را به دستش دادم و از آنجا بیرون آمدم و عصر هم وقتی به خانه مراجعه کردم هر سه را درون لفاف کاغذ کادو پیچیده و به دستم داد. نفس راحتی کشیدم و و به خانه آمدم. بلافاصله قابی را که لیسانسم درون آن قرار داشت و من همیشه به آن می بالیدم از روی دیوار برداشتم , دیگر به آن نیازی نبود و بهتر بود که به میان وسایل اضافی درون انبار , جائی برای خود دست و پا نماید!! قاب ها را روی دیوار به موازات هم نصب کردم و فوراً به سراغ غذا رفتم. غذای خوش مزه ای پختم یک شکم سیر خوردم. در این شش ماه اخیر چند کیلو وزن کم کرده بودم و حقاً که فشار شدیدی را متحمل شده بودم. ولی هنوز هم دست بردار نبودم , به قدری در فراگیری هنر حریص شده بودم که تصمیم گرفتم چندی بعد باز هم به فراگیری رشته های دیگر هنری از قبیل آشپزی , شیرینی پذی , آرایش و زیبائی و غیره بپردازم و دیپلمها را روی دیوار ردیف نمایم. آن شب مادرشوهرم را به شام دعوت کردم و لباس بسیار قشنگی را که خودم آن را دوخته بودم به تن نمودم. لباسم خوش رنگ و خوش دوخت بود و به قدری جلب توجه می نمود که شاهرخ وقتی از در وارد شد حقیقتاً مرا نشناخت. با آن آرایش صورت و مو و با آن لباس , کلی فرق کرده بودم. او که از در وارد شده بود با اشتیاق صورتم را بوسید و گفت:
_عزیزم , امشب چقدر خوشگل شدی! نکنه خبرایی شده!
خودم را به آن راه زدم و خنده کنان پرسیدم.
_مثلاً چه خبرائی!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
_نمی دونم! بذار ببینم , جشن تولد که نیست , سالگرد ازدواجمون هم که هنوز وقتش نشده , دیگه عقلم به جائی قد نمی ده , بهتره خودت بگی موضوع از چه قراره.
_اگه کمی صبر داشته باشب همه چیز دستگیرت می شه.
مادرشوهرم با حسادت چشمانش را ریز کرده بود و نگاهمان می کرد. بعد از اتفاقی که آن شب در منزل دائی شاهرخ , رخ داده بود روابط من با او بسیار تیره شده بود و امشب هم بعد از مدتها او را برای شام دعوت کرده بودم. برایش خبرهای جالبی داشتم. او به آرزویش رسیده بود زیرا به زودی هم صاحب نوه ای می شد , هم اینکه عروسش به نهایت هنرمندی خود رسیده بود!!
چشم هیچکدامشان هنوز به دیپلمهای قاب شده نیفتاده بود. بعد از شام در کنار مادرشوهرم نشستم و او نگاهی به لباسم انداخت و گفت:
_پیرهنت خیلی قشنگه , اونو چند خریدی؟
بادی به غبغب انداختم و با تبختر گفتم:
_نخریدم , این از دست کمالات خودمه , خودم اونو دوختم!
او نیشخندی زد و گفت:
_تو که از این کمالات نداشتی؟!!
حالا نوبت من بود که عقده هایم را خالی کنم , گفتم:
_نداشتم , ولی یاد گرفتم و حالا دارم. حتی بیشتر از اونچه که شما فکر می کردین و انتظار داشتین و در ضمن اینو هم بدونین که من به زودی صاحب بچه می شم.
مادرشوهرم بقیه ی حرفهایم را نشنیده گرفت و گفت:
_آه راست می گی؟!!
_بله , دروغم چیه , بهتون گفته بودم که هر کاری یه وقتی داره , حالا هم وقتش رسیده.
شوهرم که شاهد و ناظر آن گفتگوها بود با شادمانی به طرفم آمد و یک بار دیگر در حضور مادرش صورتم را بوسید. دست هر دوی آنها را گرفتم و به طرف دیوار مقابل کشیدم و گفتم:
_شاهرخ , لطفاً اینا رو واسه ی مادرت بخون.
شاهرخ ناباورانه آنها را خواند و بعد نگاهش به جانب من چرخید و گفت:
_خدای من! باور کردنی نیست! چه موقع این کارها رو انجام دادی؟!
خندیدم و گفتم:
_همون موقعی که قرار بود برای تدریس خصوصی به منزل دوستم برم. در واقع اون مسئله دروغ بود دروغ مصلحت آمیز , تا من بتونم این کارها رو انجام بدم.
بعد رو به مادرشوهرم کردم و گفتم:
_شما یه شب در حضور عده ای تو سر من زدین و بهم گفتین بی عرضه و نالایق , پیش هر کس نشستین از من انتقاد کردین و گفتین که من دست و پا چلفتی هستم و از همه بدتر اینکه نازا هم هستم. برای بچه دار شدنم به جادو جنبل متوسل شدین و چه تحقیرها که از زبون شما نشنیدم اما هیچکدومشون رو تا حالا به شاهرخ نگفته بودم. تصمیم گرفت به شما و به همه ثابت کنم که اگه انسان بخواد و اراده کنه هر کاری رو می تونه انجام بده. حالا برین سرتونو بالا بگیرین و با افتخار به همه بگین که عروس شما کاری رو انجام داده که سایرین شاید اصلاً نتونتن دست به این کار مشکل بزنن اونم با یان همه مشکلات و موانع و وقت بسیار کم...
مادرشوهرم که دریافته بود آنچه به دیوار نصب شده مدارک تخصصی من می باشد سرش را به زیر انداخت و در گوشه ای خاموش نشست. شاهرخ که حقیقت را دانسته بود با غضب او را می نگریست اما آن شب شبی بود که همه باید می خندیدیم و ناراحتی و خشم را دور می ریختیم.
حالا که دارم این ماجرا را برایتان می نویسم دو سال از آن روزها می گذرد. مادرشوهرم با بوق و کرنا به همه اطلاع داده که عروسش یکپارچه هنرمند است!! پسر کوچکم اینک یکسال و نیمه است و من توانسته ام دیپلم های دیگری هم اخذ نمایم. همه با تحسین به من می نگرند و روابط مادرشوهرم با من حسنه شده است! من در میان تمام افراد خانواده ی خودم و شوهرم شخص متشخص و معروفی شده ام و همه از هنرم صحبت می کنند. تمامی این افتخارات را مرهون مادرشوهرم می دانم و از صدقه ی سر رفتار بد او بود که این همه اشتهار و محبوبیت نصیبم شده است و او اکنون نسبت به من احترام ویژه ای قائل اسا. هنوز در گوشه و کنار می گردم تا شاید باز هم کار هنری را که خاص خانمها باشد یافتم یا از گوشه و کنار شنیدم که هنر جدید الورودی به ایران آمده است بدون معطلی به سراغش خواهم رفت.
اگر شما هم جایی را سراغ دارید لطفاً به من اطلاع دهید سپاسگزارم!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
واسطه
شهرام بار دیگر نگاهی به ساعتش انداخت و برای چندمین بار به سر کوچه آمد , باز هم گردن کشید و چهار چشمی در سبز رنگ آهنی خانه مقابل را نگریست. در همچنان بسته بود و او در انتظار سختی می سوخت. پیش خود فکر کرد بهتر است به خانه برگردد و منتظر نتیجه بماند اما دلش طاقت نمی آورد. مدتی دیگر همچنان بالا و پایین رفت تا اینکه عاقبت درب خانه به روی پاشنه اش چرخید و مادرش با کبری خانم زن همسایه از آن خارج شدند. مادرش چهره اش را محکم در میان چادر پیچیده بود و شهرام نمی توانست چیزی از قیافه اش را دریابد. با خارج شدن آنها , او فوراً به طرفشان رفت و با اشتیاق فراوان از مادرش پرسید:
_مادر بالاخره اومدین؟ چقدر طول کشید!
مادر زیر چشمی نگاهی به کبری خانم انداخت و آنگاه در جوابش گفت:
_تو چرا اینجا واستادی؟ خوبیت نداره بهتره بریم خونه.
شهرام شتابزده پرسید:
اول بگو ببینم چیکار کردی؟ موفق شدی یا نه؟
مادر سکوت کرد و کبری خانم گفت:
_خیلی باهاشون حرف زدیم , از اون موقع تا حالا داشتیم باهاشون بحث می کردیم.
-خوب بعدش؟ جوابشون چی بود؟
_فعلاً بهمون جواب قطعی ندادن , اما قرار شده پدر ثریا فکراشو بکنه بعداً نتیجه رو بهمون بگه , ولی خوب راستشو بخوای من چندان هم امیدوار نیستم. نمی خوام نا امیدت کنم اما...
کبری خانم سکوت کرد و شهرام که پی به مقصود او برده بود فقط سرش را تکان داد و در سکوت , همراه آنها به راه افتاد. سر خیابان, کبری خانم از آنها خداحافظی کرد و رفت و مادر و پسر تنها شدند. مادر هیچ رغبتی جهت شکستن سکوت از خود نشان نمی داد اما شهرام کنجکاو بود بداند آنها در چه موردی با هم گفتگو می کردند و عاقبت تاب نیاورد و پرسید:
_مامان , فکر می کنی جوابشون چی باشه؟
_والله چی بگم مادر جون. منم با نظر کبری خانم موافقم. پدر دختره خیلی مشکل گرفته بوذ. می گفت دوماد نه خونه داره نه شغل مهم!!
_مگه بهشون نگفتی که من کارمندم؟
_چرا پسرم , پدرش ازم پرسید: (پسرتون چیکاره اس) منم جواب دادم که پسرم کارمند بانکه , اونوقت پقی زد زیر خنده و گفت که یه کارمند معمولی که نمی تونه مرد زندگی باشه!!
_خوب شما چی گفتین؟
_ چی می تونستم بگم؟ سکوت کردم و اون هی ازم می پرسید.
_پسرتون خونه داره؟
_متأسفانه نه , ولی ایشالله می خره!
_ما شین چطور؟
_اونم نه ولی به امید خدا وقتی دوماد شد همه چی می خره...
_پس انداز چی؟ منظورم اینه که پول قابل توجهی تو بانک داره یا نه؟
_نخیر ولی,...ایشاالله جور می شه!
_ملکی , املاکی , باغی , چیزی نداره؟ هیچ ارث و میراثی هم بهش نرسیده؟
_نه ولی...
او حرفم را برید و گفت:
_نه ولی ایشا الله بهش می رسه!! خانم جان با حلوا حلوا گفتن که دهن شیرین نمی شه! همین ایشا الله و ماشا الله گفتن هاست که پدر مارو در آورده. پسرتون نه خونه داره , نه ماشین داره , نه پولی در بانک پس انداز کرده که در آینده سرمایه اش بشه و نه ملک و املاکی داره اونوقت با چیی می خواد شکم دخترمو سیر کنه؟ لابد با ایشا الله و ماشا الله گفتن هان؟!!
بعد من بهش گفتم که خدا بزرگه و تا حالا هیچ کس از گشنگی نمرده , همه ی جوونا اول زندگیشون هیچی نداشتن ولی کم کم صاحب همه چی شدن. این دختر شماست که می تونه با صرفه جوئی و تدابیر زنونه شوهرشو به همه چیز برسونه و ...
شهرام با نگرانی پرسید:
_اون حرف شما رو قبول کرد؟
_نمی دونم مادر , اولش خیلی ما رو دست انداخت و بعد که دید ما زیاد اصرار می کنیم گفت که دخترش در حال حاضر چند تا خواستگار پولدار داره که هنوز به اونا جوابی ندادن و ما باید چند روزی صبر کنیم تا اونا خوب فکراشونو بکنن و بعد جواب بدن. گفت که کبری خانم رو می فرسته تا جوابشونو به ما بگنو ولی من چشمم آب نمی خوره.
شهرام و مادرش به در خانه رسیدند و شهرام کلید انداخت و در خانه را باز کرد و هر دو داخل شدند. مادرش در ادامه ی صحبت هایش گفت:
_وقتی به خونه زندگیشون نگاه کردم فهمیدم که اصلاً با تیپ ما جور نیستن. پدر و مادرش خیلی فیس و افاده دارن , اونا وضع مالیشون خیلی خیلی از ما بهتره و من فکر می کنم که تو اونو فراموش کنی و دنبال دختر دیگه ای باشی. دختر واست فراوونه , همین مریم دختر صاحب خانه مون مگه چه عیبی داره؟ تا کلاس نهم درس خونده , دیپلم خیاطی داره , خوشگل و مهربون و فهمیده است , مؤمن و با خدا هم هست , از هر پنجه اش یه هنر می ریزه و از همه مهمتر اینکه از طبقه ی خودمونه و فردا برات دُم در نمیاره و زبون درازی نمی کنه!
_ولی مادر من می خوام فقط با ثریا ازدواج کنم. یا ثریا یا هیچ کس! به خدا اگه برنامه ی ما جور نشه من تا عمر دارم زن نمی گیرم!
_ولی مادر جون , دست من و تو که نیست , دختر مال مردمه. نمی تونیم که به زور اونا رو راضی کنیم. مگه می شه با مردم دعوا کرد؟ ببینم , مگه این مریم چشه؟ هان بگو دیگه؟ چی از ثریا خانمت کمتر داره؟ از نجابت و خوشگلی از اونم بهتره. پدر و مادرش از خدا می خوان تو دومادشون بشی. بیا و دلتو راضی کن تا با اینا وصلت کنیم , آدمای خیلی خوبی هستن.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
شهرام با ناراحتی از جا برخاست و بدون اینکه جواب مادرش را بدهد با عصبانیت از اتاق خارج شد و به خیابان رفت. مادرش آهی کشید و زیر لب با خود گفت:
_خدایا , توکل می کنم به تو , خودت کارا رو راست و ریستش کن. خودت محبت شهرامو بنداز تو دل اونا. بذار ازش خوششون بیاد و همه ی کارا به خوبی و خوشی درست بشه...
شهرام قدم زنان خیابان را طی می کرد. آنچنان غرق خیالات خودش بود که توجه ای به شلوغی اطرافش نداشت و رهگذران را نمی دید. هوا کاملاً تاریک شده بود و او قصد عزیمت به خانه را داشت که دستی از پشت روی شانه اش قرار گرفت. برگشت و در دو قدمی خود سعید را دید. سعید پسر کبری خانم بود. هر دو به هم لبخندی زدند و سعید گفت:
_چته؟ چرا اینقدر تو فکری؟ دنیا که به آخر نرسیده؟!
شهرام لبخند تلخیس زد و پرسید:
_پس تو هم می دونی؟!
_آره , عصری که مادرم اومد خونه جریانو برام تعریف کرد. راستش من انتظارشو داشتم. آقای کریمی خیلی طماع و پول دوسته , پول به جونش بستگی داره. اونیکی دومادش با وجودیکه آدم ثروتمندیه اما از دست پدرزنش ذله شده , الان باهاشون قهره و مدتیه که اینجا رفت و آمد نمی کنه.
شهرام در سکوت به سنگفرش خیابان می نگریست و سعید ادامه داد:
_درسته که ثریا دختر خوبیه. ولی به نظر من بهتره تو با این خانواده وصلت نکنی. آخه اونا توقعشون خیلی زیاده , می ترسم اگه باهاش ازدواج کنی یه روز پشیمون بشی.
شهرام که می دید او نظر مادرش را دارد با لحن سردی گفت:
_فعلاً که اونا به ما جواب قطعی ندادن , شایدم اصلاً قبول نکردن.
سعید چند دقیقه سکوت کرد و بعد گفت:
_مادرم می گفت وقتی با آقای کریمی صحبت می کردیم احساس کردم اون خیلی به پول اهمیت می ده] من بهش گفتم که آقا , شهرام را به خوبی پسرم می شناسم , چند وقته که باهاشون معاشرت دارم ولی چیزی به جز خوبی ازشون ندیدم. ایشون نه اهل سیگاره و نه اهل تریاک و قمار و عیاشی....ولی اون گفت که اینا مهم نیست! مهم اینه که پول داشته باشه و بتونه زندگی دخترمو به نحو احسن اداره کنه. می گفت دختر بزرگش زن یه آدم پولدار شده و نمی خواد که ثریا پیش خواهرش سرافکنده باشه و از داشتن شوهر بی پولش مدام خجالت بکشه و منو لعنت کنه...
شهرام گفت:
_جالبه, اینا رو مادرم واسم تعریف نکرده بود. پس آقای کریمی حاضره دومادش همه فن حریف باشه امل بی پول نباشه! باشه منم از فردا دنبال عیاشب , بعدش دزدی می کنم و پولی فراهم می کنم و دم و دستگاهی به هم می زنم شاید ایشون باد دماغش بخوابه و از افاده کردن بیفته.
_عصبانی نشو , بهتره اصلاً فراموشش کنی.
_ولی تو می دونی که من از همون روز اولی که دیدمش با خودم عهد بستم که با دختر دیگه ای ازدواج نکنم.
_تو یه پسر 25 ساله هستی و این افکار پوچ و غلط از تو بعیده , عاقلانه تر فکر کن.
هر دو مدتی را در سکوت گذراندند و سعید یکباره گفت:
_راستی یه فکری به نظرم رسید.
_چه فکری؟
_ممکنه تو هم بپسندی, آره چرا زودتر به این فکر نیفتادم؟
_پس زود باش بگو , چی می خوای بگی؟
_تو قاسم آقا رو می شناسی؟
_کدام قاسم آقا؟
_همونی که سر خیابون ما یه سوپر مارکت داره؟
_ آره , چطور مگه؟ قاسم آقا چه ربطی به این موضوع داره؟
_قاسم آقا ددوست صمیمی آقای کریمی یه
شهرام لحظه ای فکر کرد وبعد با تعجب پرسیذ:
_خوب این موضوع چه ربطی به من داره؟!
_ هنوز متوجه ارتباطش نشدی؟ قاسم آقا خیلی رو کریمی نفوذ داره , کریمی به خاطر موی سفیدش و به خاطر صداقت و ایمانش خیلی بهش احترام می ذاره , اصولاً همه برای قاسم آقا احترام قائلند و آقای کریمی چون باهاش خیلی قاطعه به حرفش توجه می کنه.
_من هنوز متوجه منظور تو نشدم!
_می خوام بگم که بهتره تو بری پیش قاسم آقا و جریان علاقه و همینطور موضوع خواستگاری از ثریا رو باهاش در میون بذاری. قاسم آقا چون آدم خدا پرستیه حتماً واسطه می شه که یه جوری موضوع رو حل و فصل کنه. اون از خدا می خواد که کار خیری انجام بده و دو نفر رو به هم برسونه.
_یعنی می گی برم باهاش صحبت کنم؟
_آره, برو ازش خواهش کن که به عنوان یه بزرگتر یا به عنوان یه ریش سفید بره با کریمی صحبت کنه و اونو راضی کنه که تو با دخترش عروسی کنی.
_وا اگه قبول نکرد چی؟
_کی؟ کریمی؟ یا قاسم آقا؟
_نمی دونم, شاید هر دو تا.
_قاسم آقا هیچوقت روی کسی رو زمین نمی ندازه به خصوص در یه کار خیر. و در مورد کریمی هم تقریباً مطمئنم که اونم به حرف قاسم آقا احترام می ذاره. به هر حال بهتره این کار رو بکنی , ضرری که نداره , هیچ, شاید منفعت هم داشته باشه.
_باشه , فردا بعد از ظهر می رم باهاش حرف می زنم. خدا کنه که قبول کنه.
_قبول می کنه , قاسم آقا مرد خوبیه و همیشه تو کارهای خیر پیش قدمه.
_به خدا اگه اون تو این کار موفق بشه یه هدیه ی خوب پیش من داره.
_این حرفو بهش نگو ممکنه دلخور بشه. خوب من دیگه باید برم خداحافظ.
_راستی اگه به نتیجه رسیدی ما رو هم در جریان بذار.
_باشه حتماً , تو فقط دعا کن که درست بشه , بقیه کارا با من!
_به امید خدا که درست می شه.
شهرام از او جدا شد و به طرف خانه به راه افتاد.
*****
آن شب هنگام صرف شام مریم وارد اتاقشان شد و یک کاسه آش برایشان آورد. مادر شهرام با خشروئی و ملایمت به او گفت:
_دخترم چرا زحمت کشیدی.
_خواهش می کنم هیچ زحمتی نیست , چیز ناقابلیه , دست پخت خودمه...
_حال پدرت چطوره؟
_الحمدالله امشب کمی بهتر شده , می گه از فردا صبح می خواد بره سر کار.
_ولی بهتره چند روز دیگه هم استراحت کنه.
_ما هم بهش گفتیم ولی اون می گه حالش خوبه و نمی خواد عاطل و باطل تو خونه بگرده.
_وا! اصلاً یادم رفت بهت تعارف کنم. بفرما شام بخور.
_نوش جون , همین الان شاممونو خوردیم. من دیگه با اجازه تون می رم.
_به سلامت , ایشا الله عروس بشی و شیرینی عروسیتو بخوریم.
شرمی دخترانه گونه ی مریم را فرا گرفت. در حالیکه زیر چشمی نگاهی به شهرام می انداخت چادرش را مرتب کرد و با تشکر از اتاق خارج شد. مادر , کاسه ی آش را روی سفره نهاد و گفت:
_ماشا الله به این دختر! هم خوشگله , هم مهربونه و هم فهمیده اس.
شهرام با خونسردی جواب داد:
_خدا واسه ی پدر و مادرش نگه ش داره.
_بیا یه ذره از این آش بخور ببین مریم چی پخته! دست پختش عالیه!
شهرام با وجودی که بی حوصله بود لبخندی زد و به شوخی گفت:
_به به به!! واقعاً که خیلی خوشمزه اس! هر کی دست پختشو بخوره هیچوقت مریض نمی شه. مادرش با تعجب گفت:
_ولی تو که هنوز اونو نخوردی تا ببینی خوشمزه است یا نه!
_از عطر و بوش معلومه که خیلی خوشمزه شده!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
مادر چشم غره ای به او رفت و چون فهمید او دارد مسخره می کند با ناراحتی گفت:
_انگار آسمون سوراخ شده و فقط ثریا خانم جنابعالی پس افتاده!
شهرام باز هم خندید و چیزی نگفت. موقعی که به رختخواب می رفت دلش شور فردا را می زد که مبادا قاسم آقا او را نا امید کند و یا اینکه کریمی توجه ای به گفته ی قاسم آقا نداشته باشد. او حتی سعی نکرد موضوع را با مادرش در میان بگذارد. با خود گفت هر وقت کارها بر وفق مراد بود جریان را به مادرم خواهم گفت
روز بعد شهرام وقتی از بانک بازگشت ساعت 3 بود. سوپر قاسم آقا باز بود اما خوش آنجا دیده نمی شد. شاگردش در جواب شهرام گفت که قاسم آقا برای خوردن ناهار و خواندن نماز به خانه رفته و بعد از ساعت 4 باز می گردد. او به ناچار راهی خانه شد و در حالی که در تب و تاب بود یکی دو ساعت خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرد. ساعت 5 بود که مجدداً از خانه بیرون زد. وقتی به کنار در سوپر مارکت رسید از پشت شیشه سرک کشید. قاسم آقا در حال گفتگو با چند مشتری بود. او با تردید وارد مغازه شد و گوشه ای ایستاد تا سر قاسم آقا خلوت شود. شاگرد قاسم آقا نزدیک او آمد و پرسید:
_ چه فرمایشی دارین؟
شهرام با سر اشاره ای به قاسم آقا کرد و و شاگرد پی به مقصود او برده بود نزدیک قاسم آقا رفت و چیزی در گوش او گفت , قاسم آقا پس از فراغت از کار به نزد شهرام آمد.
_سلام قاسم آقا.
_علیک سلام آقای صبوری! حال شما چطوره پسرم؟
_متشکرم قاسم آقا خوبم.
_امری داشتین پسرم؟
_یه عرض کوچک خدمتتون داشتم. یه کم خصوصیه.
_باشه پس بریم بیرون صحبت کنیم.
او اشاره ای به شاگردش کرد تا به مشتری ها برسد و خود همراه شهرام آمدند بیرون.
_خوب ایشا الله که خیره؟
_بله قاسم آقا خیره, ولی فقط به دست شما انجام می شه.
_چه کمکی از دست من ساخته است؟
شهرام پس از مدتی مقدمه چینی جریان خواستگاری از ثریا و جواب رد دادن پدرش را برای قاسم آقا بازگو کرد و به او گفت که چون شما با خانواده ی کریمی مراوده دارید می توانید از نفوذتان بهره بگیرید و کار را به نفع طرفین خاتمه دهید. قاسم آقا وقتی موضوع را دانست لبخندی زد و گفت:
_به روی چشم , سعی خودمو می کنم. می دونی , آقای کریمی مثل گوشت گاو سفت و دیر پذه ولی خوب من کوشش می کنم تا راضی بشه, ایشا الله که روی ما رو زمین نمیندازه.
_قاسم آقا اگه این کار رو بکنین منو تا ابد مدیون خودتون کردین.
اصلاً این حرفا رو نزن پسرم , خدا کریمه. اونه که همه ی کارا رو جور می کنه من فقط یه وسیله هستم. دو تا جوون به هم برسن باقیش مهم نیست.
_پس من امیدوار باشم؟
_ایشا الله , توکل به خدا که درست می شه. وقتی شما دو تا راضی باشین کریمی باید یه کم کوتاه بیاد گاو و گوسفند که نمی خواد معامله کنه! موضوع یه عمر زندگیه.
_مسئله اینجاست که من تا حالا با ثریا برخورد نداشتم و نمی دونم آیا اونم راضیه یا نه , من فقط دورادور اونو دیدم و چون احساس کردم دختر خوبیه دلم می خواد فقط با اون ازدواج کنم.
_اونا باید از خدا بخوان که با جوون خوبی مثل تو وصلت کنن.
شهرام عجولانه پرسید:
_کی خبرشو بهم میدین؟
_بذار اول با کریمی صحبت کنم
ببینم مزه ی دهنش چیه , بعد خودم خبرت می کنم اینقدر عجله نکن.
_خیلی یلی از شما متشکر و ممنونم قاسم آقا, باور کنین زبونم واسه ی تشکر قاصره , خدا اجرتونو بده. من با اجازه ی شما مرخص می شم. شرمنده هستم که وقت شما رو گرفتم.
_خدا نکنه , این حرفا چیه. برو به سلامت فقط یادت نره که توکل به خدا کنی. خیر پیش.
شهرام در حالی که با دمش گردو می شکست به خانه آمد و با آب و تاب فراوان موضوع را با مادرش در میان نهاد. مادرش هاج و واج نگاهش می کرد و سر انجام او هم دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا خودت حاجت همه ی حاجتمندان رو بده از دعای خیر اونا حاجت پسر منو هم بده.
بعد به پسرش گفت:
_شب جمعه که رفتیم خونه ی عموت , میرم سقا خونه ی محل اونا , برات شمع روشن می کنم شاید خدا فرجی بکنه و کارا راست و ریست بشه. تو هم سعی کن نمازتو مرتب بخونی این یه خط درمیون خوندن نماز هیچ فایده ای نداره. تو باید به طرف خدا رو کنی که اونم درد تو رو درمون کنه.
_چشم مادر جون چشم, قول می دم که از امشب نمازمو مرتب بخونم. دیگه هیچوقت نمازمو ترک نمی کنم. خدا تنبلی رو لعنت کنه!
_بگو خدا شیطون رو لعنت کنه , پدر خدا بیامرزت تا آخرین لحظه ی عمرش نمازشو یه مرتبه هم ترک نکرد. محض رضای خدا کسی ندید که یه وعده از نمازش قضا بشه. دیدی چطور راحت جون داد؟! مردم پشت سرش نماز می خوندن و حرفش همه جا حرف بود. خدا رحمتش کنه. الهی نور به قبرش بباره. در تموم مدتی که با هم زندگی می کردیم از گل نازکتر هم به من نگفت مرد هم مردای قدیم!...
شهرام که حوصله اش سر رفته بود گوشه ای نشست و برای اینکه خودش را سرگرم کند و به آینده دلگرم شود دیوان حافظ را به دست گرفته و مشغول فال گرفتن شد. نیت کرد و کتاب را گشود و این شعر در مردمک چشمانش انعکاس یافت.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اتر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده ی غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب های دراز و غم دل
همه در سایه ی گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باذ
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد
او بی اختیار دیوان حافظ را بوسید و آن را بست و شادمانه از جا برخاست. گوئی نوری در دلش تابیده شده بود , فوراً وضو گرفت و به نماز ایستاد...
*****
دو روز که از این معقوله گذشت قاسم آقا یک روز پاشنه ی کفش هایش را ور کشید و رفت سراغ آقای کریمی , تا هم دیداری تازع شود و هم درباره ی آن موضوع گفتگوئی به عمل آید. کریمی که چند روز از رفقی شفقی خود بی خبر بود از دیدنش بسیار شاد شد. به گرمی از او استقبال کرد و با چای و میوه و شیرینی از وی پذیرائی مفصلی به عمل آورد. صحبت ها و گفتگو ها از هر طرف در گرفت. کریمی که در بازار به شغل جواهر فروشی اشتغال داشت مدتی از وضع نابسامان بازار و قیمت های بالا و پائین طلا صحبت کرد تا اینکه قاسم آقا موضوع خواستگاری ثریا را پیش کشید و گفت:
_کریمی جان , تو منو حتی بهتر از خودم می شناسی , می دونی که هیچوقت بی گدار به آب نمی زنم و نسنجیده و نپرسیده کاری رو انجام نمی دم. به اعتقاد من این کار درستی نیست که تو در مورد ازدواج دخترت اینقدر سخت بگیری. اون دو تا جوون همدیگر رو پسندیدند و فکر می کنم بتونن با هم خوشبخت بشن. شهرام جوون معقول و پسندیده ایه , هر چند که ثروت چشم گیری نداره ولی مرد زندگیه , از همه ی اینا گذشته , زندگی نباید بر مبنای پول و ثروت پایه ریزی بشه. همه ی ماها یه روز کاسب بودیم و این خدا بود که روزی ما رو رسوند و حالا صاحب دم و دستگاهی شدیم.
کریمی حرفش را قطع کرد و گفت:
_همه ی اینا رو خودم می دونم ولی دختر من هنوز جوونه. هزار تا آرزو تو دلش داره , من می خوام اون یه عمر سعادتمند باشه. اونی که یه عمر تو ناز و نعمت بزرگ شده نمی تونه زندگی رو از صفر شروع کنه. من در خوب بودن شهرام هیچ تردیدی ندارم ولی توصیه می کنم که اون بره با دختری از طبقه ی خودش ازدواج کنه.
_کریمی جان آمدی و با ما نسازی , چرا اینقدر در جواب دادن عجله می کنی! اول بچش بعد بگو بی نمکه! ممکنه شهرام نتونه واسه ی دخترت ویلائی شیک در شمال , آپارتمانی مجهز در تهرون و یه ماشین خارجی آخرین سیستم بخره ولی می تونه با عشق و محبت اونو سعادتمند کنه. هیچوقت در قضاوت عجله نکن شاید به خواست خدا یه روز وضع مالی اونم رو به راه بشه.
_من مطمئنم که اینطور نیست , یه کارمند همیشه یه کارمند ساده باقی می مونه , اگه اون دستش تو تجارت بود باز می شد انتظار پیشرفت داشت ولی یه کارمند با حقوق ماهیانه چهار هزار تومان , چطور می خواد پیشرفت کنه؟ سی سال کار می کنه و آخرشم با ماهی هزار و پانصد تومان بازنشسته می شه. زمانی می تونستم حرف تو رو قبول کنم که اون شغل آزاد داشت و می تونست با سرمایه گذاری های کلان گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. تجارت یعنی همین! یعنی اینکه تو یه سرمایه ی جزیی می
ذاری و کلی ازش منفعت می بری حساب سود و زیان در بینه!
_می بخشی که این حرفو می زنم ولی چون تو سالهاست که به کار تجارت مشغولی , اونم تجارت طلا و جواهر , چون سود سرشاری از این راه به دست آوردی همه چیز رو از دریچه ی چشم خودت می بینی. امیدوارم از این حرف من رنجیده نشی ولی این تنگ نظری و پول پرستی ممکنه یه روز به ضرر تو و دخترت تموم بشه. پول , حلال مشکلات نیست, آدم , شکم گرسنه سر به بالین بذاره ولی در ته قلبش احساس خوشبختی بکنه. ممکنه یه روز طبق خواسته تو شوهر پولدار و ثروتمندی نصیب دخترت بشه ولی ممکنه اون مرد, مرد زندگی نباشه در اون صورت ثروتش به چه درد دخترت می خوره؟ وقتی آب خوش از گلوی کسی پائین نره همه ی جواهرات دنیا براش بی ارزشه , حالا خود دانی , فقط دلم نمی خواد یه روز و روزگاری زانوی غم بغل بگیری و از زندگی نابسامان دخترت شکوه و شکایت کنی. انشا الله خدا اون روز و نیاره ولی چون من بیشتر از تو , توی زندگی تجربه دارم اینو می گم. تا حالا چند تا خانواده رو دیم که با وجود ثروت هنگفت زن یا شوهر , از همدیگه پاشیده شدن , سعی کن سعادت دخترتو به پول نفروشی.
قاسم آقا در اینجا سکوت کرد و کریمی هم در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت:
_من باید بازم درباره ی این موضوع فکر کنم بعدشم باید نظر دخترمو بپرسم , اگه خودش رضایت داد من حرفی ندارم ولی اگه اون راضی نبود دیگه از دست من هم کاری ساخته نیست.
_باشه کریمی جان , حرفی نیست. گفتن از من تصمیم گیری با خودت. خلاصه هر گلی زدی به سر خودت زدی...
آن شب گذشت و فردای روز بعد قاسم آقا در یک دیدار کوتاه با شهرام جریان جریان صحبتهای خود با کریمی را تعریف کرد. شهرام که دریافته بود کریمی به این آسانی به چنین کاری تن نخواهد داد با حالتی آمیخته با یأس و نا امیدی گفت:
_به مادر منم همین حرفا رو زده بود ولی هنوزم جواب قانع کننده ای به ما ندادن.
قاسم آقا با مهربانی دستی به شانه ی او زد و گفت:
_غصه نخور پسرم , تا پریشان نشود کار به سامان نرسد , به امید خدا چند روز دیگه هم صبر کن شاید رأی کریمی عوض بشه , از قدیم و ندیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه. من بازم چند روز دیگه واسه یادآوری سری بهش می زنم و نتیجه ی نهائی رو ازش می پرسم به فضل خدا که درست می شه.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
_خلاصه قاسم آقا ریش و قیچی هر دو دست شماست , شما صاحب اختیارین.
_خواهش می کنم , من بازم سعی خودمو می کنم , فکر می کنم تا حالاشم به قدر کافی تونسته باشم اونو مجاب کنم تا ببینم خدا چی بخواد و قسمت چی باشه...
شهرام وقتی به خانه آمد موضوع را از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرد. مادر دانست که هنوز مشکل پسرش حل نشده است. او با ناراحتی به شهرام گفت:
_والله مادر جون می ترسم بهت حرفی بزنم از دستم ناراحت بشی , ولی من می گم اصلاً صلاح نیست ما با این خانواده خویشی کنیم , چند بار بهت گفتم بازم می گم که اونا به تیپ ما نمی خورن , یارو پدرش از بازاری های معروف تهرونه , پولشو تریلی هم نمی کشه! می تونه صد تا مثل ما رو بخره و آزاد کنه ولی در عوض ما چی داره؟ هیچی! زمین زیر اندازمونه و آسمون هم لحافمون! بیا دندون طمع رو بکش , اینقدر خودتو سبک نکن و پیغام و پسغام نفرست حالا اونا فکر می کنن کی هستن و هی تاقچه بالا می ذارن. مگه نشنیدی که می گن کبوتر با کبوتر باز با باز...
_مادر شما اصلاً احساس منو درک نمی کنی , بهت که گفتم من یا لا اون عروسی می کنم یا اینکه هیچوقت زن نمی گیرم.
_تو داری لجبازی می کنی مادر جون , ولی مطمئن باش که دودش فقط به چشم خودت می ره. فردا وقتی باهاش عروسی کردی و اختلاف , تو زندگیتون پیش اومد قدر حرفهای منو می فهمی ولی خوب دیگه چه سود از پشیمونی , این دختر از یه خونواده ی ثروتمندیه , فکر می کنی حاضره به آسونی از همه ی امکانات زندگی بگذره و بیاد با تو , توی این بیغوله زندگی کنه؟ فردا هزار جور ادا و اصول از خودش در میاره , توقع پشت توقع , انتظار بی جا پشت انتظار , اگه یه شب بهش نون و پنیر بدی اخماشو تو هم می کنه و می گه تو خونه ی پدرش هر شب مرغ بریون شده می خورده , اگه یه لباس رو دو دفعه بپوشه قهر می کنه و می گه که کهنه شده و خونه ی پدرش روزی سه دست لباس عوض می کرده , اگه گردش و تفریحش دیر بشه روزگارتو سیاه می کنه. مدام می خواد پول قر و فر خودش بکنه , تو از کجا می خوای این همه پول تهیه کنی که خواسته های اون تأمین بشه؟
_مادر جون , شما خیلی بد بینی , چرا همش جنبه ی منفی قضیه رو در نظر می گیری؟ من که بچه نیستم که زود خام بشم , وقتی پدرش موافقت کرد تازه صحبت های ما شروع می شه. از روز اول می شینم باهاش چونه می زنم , بهش می گم من اینو دارم و اینو ندارم و اگه روزی اومدی خونه ی من باید با شرایط موجود زندگی من بسازی , بهش می گم زندگی پستی و بلندی داره یه وقت می شه که جیب آدم پر پوله یه وقت هم صنارتو اَستر جیبش هم پیدا نمی شه و زن خوب اونه که با بد و خوب زندگی شوهرش بسازه , اگه قبول کرد که فبها و اگر نه اونوقت یه فکری براش می کنم ثریا دختر تحصیل کرده و روشن فکریه , گمون نمی کنم مثل پدرش اینقدر به پول و ثروت اهمیت بده.
مادر آهی کشید و ناباورانه گفت:
_خدا کنه همینطور باشه. کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا , من از خدا می خوام که اون زن بسازی باشه و با تو زندگی کنه. من که بد تو رو نمی خوام , ناراحتی تو , ناراحتی منه و سعادت تو , سعادت و خوشبختی من. فقط سعی کن بیگدار به آب نزنی.
_مادر جون اینقدر دخترهای ثروتمند بودن که با مردای فقیر زندگی کردن و خوشبخت شدن , مهم اینه که دو نفر همدیگر رو دوست داشته باشن.
_ولی ما از این شانسها نداریم , لال اگه بیاد خونه ی ما زبون باز می کنه!
_وقتی من می گم شما بد بین هستی خودت قبول نداری.
_بد بین نیستم ولی اون تجربه ای که من دارم تو نداری.
_بذارین من با تجربه ی خودم کارها رو پیش ببرم شاید وفق شدم.
_می ترسم , می ترسم دودش تو چشم خودت بره , کاری که این همه توش نه باشه عاقبت خوشی نداره.
_اینقدر خرافاتی نباش مادر , هنوز نه به داره نه به باره شما دارین با من جر و بحث می کنی.
_از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخره , من اونچه که وظیفه ام بود بهت گفتم صلاح مصلحت خویش خسروان دانند. فردا , نشینی از من گله کنی که چرا راهنمائیت نکردم , من دیگه هیچ حرفی نمی زنم , خودت می دونی و اونا , من دیگه پام لب گوره ولی توئی که هنوز اول راهی و می خوای یه عمر زندگی کنی. کاری نکن که تو زندگی به درد چه کنم چه نکنم گرفتار بشی , خدا به آدم عقل داده تا بشینه خوب فکر کنه.
_مادر جون واسه ی اینکه دیگه شما ناراحت نشی من جلوی خودت با اونا حرف می زنم و به قول خودت سنگامو وا می چینم تا بعداً جای صحبتی نباشه. حالا تا من نمازمو می خونم شما هم شامو حاضر کنین , می خوام امشب زدتر بخوابم...
*****
چند روز بعد قاسم آقا بار دیگر به خانه ی کریمی رفت و بعد از چند ساعت صحبت کردن , کریمی گفت که اگر آنها شرایطش را بپذیرند دیگر مخالفتی نخواهد داشت. قاسم آقا که تا حدودی نسبت به مسءله خوش بین شده بود موضوع را با شهرام در میان نهاد و قرار شد که آنها چند روز دیگر به اتفاق قاسم آقا برای خواستگاری مجدد به آنجا بروند. شهرام کاملاً امیدوار شده بود و در این چند روز دلش از فرط هیجان مثل سیر و سرکه می جوشید. در روز مقرر , شهرام خود را آراست , کت و شلوار کرم رنگ خوش دوختی را که برای میهمانی رسمی سفارش داده بود از کمد بیرون کشید و با برس چند بار گرد و خاک آن را گرفت و به تن نمود و با دقت و وسواس سراپای خود را در آئینه نگریست و بعد همراه مادرش از خانه بیرون آمد. قاسم آقا را دیدند که از دور به طرف آنها می آید. همگی آماده ی رفتن شدند. لحظه ای بعد , زنگ در خانه ی کریمی به صدا در آمد و مادر ثریا در را به رویشان گشود و آنها را به سالن پذیرائی مجلل خود راهنمائی کرد. شهرام با وجود سعیی که داشت تا خونسرد و آرام باشد اما کاملاً هیجانزده به نظر می رسید. چنان خودش را آراسته بود که وقار و متانت از سر و رویش می بارید. دقایقی چند گذشت تا اینکه آقای کریمی وارد سالن شد. با قاسم آقا و شهرام دست داد , شهرام با احترام و تواضع دست او را فشرد و آقای کریمی با مادر شهرام هم مختصری احوال پرسی کرد. همگی روی مبلهای گران قیمت فرو رفتند و کریمی هم به پیپ خود پک می زد. لحظاتی چند به سکوت گذشت , قاسم آقا که رل مهمی در اینجا ایفا می نمود سکوت را شکست و با کریمی به گفتگو مشغول شد و یک بار دیگر موضوع خواستگاری پیش آمد. کریمی شرایط زندگی شهرام را می دانست. با این وجود سعی کرد سنگی جلوی پای آنها بگذارد. او شخصاً شهرام را مخاطب قرار داد و شرایط سنگین خود را برایش تشریح نمود. انتظار داشت داماد آینده اش یک آپارتمان مجهز و لوکس در بهترین نقطه ی تهران برای دخترش در نظر بگیرد و همه گونه امکانات مادی در اختیار او قرار دهد. کریمی ساعتها صحبت کرد , از محسنات دخترش و اینکه تا کنون خواستگاران فراوانی داشته که همگی واجد شرایط بوده اند اما ثریا هیچ کدامشان را نپسندیده است...
شهرام هم از محیط کارش , از حقوق دریافتی و وضع زندگیش گفت و اضافه نمود که می تواند زندگی خود و همسرش را اداره کند اما به صورت معمولی زیرا درآمد قابل توجهی نداد که برای ثریا و یا هر زن دیگری ویلای اختصاصی و ماشین آخرین مدل و جواهرات گرانبها تهیه کند. می تواند برایش در یک نقطه آبرومند خانه و یا آپارتمانی اجاره کند و با هم مشغول زندگی شوند. او در ضمن اضافه کرد که مادرش هم همیشه با آنها خواهد بود و هر سه نفر در خانه با هم زندگی خواهند کرد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
کریمی اخمهایش را در هم کرد و گفت که با این شرایط هرگز به توافق نخواهند رسید و علناً به آنها جواب رد داد. حتی قاسم آقا هم نتوانست بیشتر از این مداخله و اصرار ورزد. کریمی که حاضر نبود از غرور بی جای خود دست بردارد با لحن زننده ای به شهرام گفت که باید شرایط را بپذیرد و یا دیگر در این مورد وارد بحث و گفتگو نشوند. شهرام چون می دید جر و بحث با کریمی بی فایده است به ناچار چند کلام تند و خشن در جوابش گفت و فوراً با عصبانیت از جا برخاست و همرا قاسم آقا و مادرش آنجا را ترک کردند. ثریا و مادرش , در تمام این مدت در کنار پدر نشسته بودند و به سخنان او گوش می دادند و ثریا هیچ گونه اظهار عقیده ای ابراز نداشته بود و در بعضی موارد حتی گفته های پدرش را تأیید هم می نمود. شهرام اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشت و می پنداشت که ثریا لا اقل بتواند پدرش را راضی کند یا حد اقل نظری از خود ابراز دارد...
قاسم آقا آنها را تا در خانه اشان بدرقه کرد و با تأثر فراوان اظهار داشت که متأسف است که نتوانسته کاری برایشان انجام دهد ولی باز هم نا امید نیست و یک بار دیگر هم با کریمی وارد مذاکره خواهد شد. شهرام توجه ای به گفته های او نداشت , دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود. آنها از هم جدا شدند و هر یک به راهی رفتند. شهرام هم با مادرش به خانه آمد. به قدری غمگین و عصبانی به نظر می رسید که حتی از شام خوردن هم صرف نظر کرد و فوراً به رخت خواب رفت اما تا صبح لحظه ای چشم بر هم ننهاد و دائماً در فکر بود و آرزو می کرد ای کاش در خانواده ی ثروتمندی چشم به جهان گشوده بود...
صبح روز بعد او با یک حالت یأس و نا امیدی از جا برخاست. کسل بود و سرش از بی خوابی متوالی شب قبل درد می کرد. در اداره , پشت میز کارش , مدام خمیازه می کشید و حوصله درست و حسابی نداشت و مدام در محاسباتش اشتباهی رخ می داد و او مرتباً خودش را ملامت می کرد که چرا زود از کوره در رفته و بی جهت عصبانی شده است. شهرام به طور کل در زندگیش انسان بی ثباتی بود و دائماً با خودش در حال جنگ و ستیز بود , با کوچکترین ناملایماتی قافیه را می باخت و از تصمیم گیری ناتوان می مانست.
بعد از ظهر وقتی به خانه آمد ناهارش را خورد و بدون اینکه نمازش را بخواند از خانه خارج شد. تصمیم گرفت دیگر نماز هم نخواند!! با خود گفت حال که خدا مرا به خواسته هایم نمی رساند و دعای مرا استجاب نمی نماید من هم با او قهر می کنم! و تا زمانی که مراد خود را نگیرم نماز نخواهم خواند! مادرش به او و افکار نادرستش می خندید و با تمسخر می گفت:
_تو واسه ی رستگاری خودت نمار می خونی وگرنه خدای متعال احتیاجی به نماز تو نداره. مثل این میمونه که پای ملخ رو واسه ی حضرت سلیمان هدیه ببری! خدا اونقدر بی نیازه که هزاران نفر مثل تو هم جلوش دولا و راست نشن اهمیتی به حالش نداره. تو برو فکر آخرت خودت باش , زورت به کریمی نمی رسه با خدا لج می کنی!!
شهرام بی حوصله و کلافه بود , مدتی در خیابان ها و کوچه ها قدم زد , ویترین مغازه ها را نگاه کرد و بعد بلیط گرفت و به سینما رفت. حتی به سر در سینما نیم نگاهی هم نینداخت تا بفهمد به دیدن چه فیلمی می رود. آنقدر عصبی بود که چیزی از ماجرای فیلم سر در نیاورد و با حالتی یأس آلود چون لشگری شکست خورده , فیلم را نیمه کاره رها کرد و از سینما خارج شد. با خود می اندیشید حالا که پول ندارد باید به دنبال تحصیل پول برود , همه چیز به دور محور پول می چرخد و همه چیز انسان را با ثروت و اندوخته اش می سنجند. انسانها همه برده ی پول و بنده ی پول شده اند... پس تصمیم گرفت او هم برده ی پول باشد. می خواست با یافتن کار و گرفتن دستمزد بیشتر به خواسته هایش جامه ی عمل بپوشاند. بعد از این سرخوردگی , لازم بود که به جستجوی کاری باشد. هر چند که دیگر امیدی به رضایت کریمی و ازدواج با ثریا نداشت اما می پنداشت هر کجا که به خواستگاری برود لابد با همین شرایط سخت مواجه خواهد بود. روزنامه ی کیهان را از روزنامه فروشی خرید و فوراً به سراغ صفحه ی آگهی ها رفت و صفحه ی استخدام و کاریابی را به دقت جستجو کرد. از بالا تا پائین صفحه و از پائین به بالا , همه جا را از نگاه دقیق خود گذراند اما کاری را که مناسب خود باشد نیافت. با عصبانیت روزنامه را مچاله کرد و در جوی پر آب افکند و به راه خود ادامه داد. به زمین و زمان لعنت می فرستاد و حتی از خودش هم بدش می آمد. پس از چند ساعت پیاده روی بی نتیجه , خسته و کوفته به خانه بازگشت. مادرش مدتی که گذشت به او گفت:
_امروز عصر قاسم آقا اومده بود اینجا سراغ تو رو می گرفت.
شهرام با خشونت گفت:
_چیکار داشت؟
_درست نمی دونم , مثل اینکه می گفت پدر ثریا پیغوم داده که شرایط ما رو قبول کرده و ما اگه یه بار دیگه واسه ی مذاکره بریم خونه شون حاضره کوتاه بیاد!
برقی در چشمان شهرام درخشید و با خوشحالی پرسید:
_مطمئنی که قاسم آقا عین همین جمله رو گفت؟
_آره , این چیزی بود که خودش می گفت و عقیده داشت این دفعه دیگه کار تمومه , ولی من فکر می کنم بهتره دیگه خودمونو کوچیک نکنیم. ممکنه بازم بریم و همون آش باشه و همون کاسه , خواستگاری دختر کریمی رفتن به قول قدیمیا یه کفش آهنی می خواد و یه عصای فولادی! اونقدر باید بدوئی تا شاید موفق بشی اونا رو راضی کنی تازه بعدش چی پیش بیاد الله اعلم.
شهرام بی توجه به گفته های مادرش با خرسندی گفت:
_خدایا شکرت! دیدی بالاخره خودشون قبول کردن؟! اونا به مرگ گرفتن و به تب راضی نشدن! من می دونستم که خدا منو نا امید نمی کنه , مادر اون جا نماز منو بده می خوام نماز بخونم! باید از خدا تشکر کنم و ازش پوزش بخوام که نسبت به فضل و کرمش ناامید شدم.
او با خوشحالی از جا بلند شد و وضو گرفت و به نماز ایستاد و در حالی که مادرش هاج و واج نگاهش می کرد و از رفتار متضاد و دو گانه ی پسرش متعجب و متحیر بود و می ترسید که پسرش در اثر نداشتن اراده ی قوی و مصمم نتواند در آینده در برابر مشکلات زندگی دوام آورد و بر آنها فائق آید.
آن شب یکی از بهترین شب های زندگی شهرام بود. روز بعد وقتی به بانک مراجعه کرد احساس کرد نمی تواند درست و حسابی به کارهایش بپردازد. به نزد رئیس رفت و گفت که مادرش بیمار شده و می خواهد او را به نزد دکتر ببرد و به این بهانه مرخصی گرفت و به سرعت از بانک بیرون آمد. در اولین فرصت خودش را به قاسم آقا رساند تا جویای چگونگی احوال و قضایا گردد و وقتی قاسم آقا به او بشارت داد که کریمی با خواستگاری مجدد او موافقت کرده و حاظر شده از خر شیطان پیاده شود , دیگر در پوست خود نمی گنجید. چند روز بعد , بار دیگر آنها در خانه ی کریمی به دور هم جمع شدند. کریمی اینبار بر خلاف دفعات قبل با مهربانی با آنها برخورد کرد. مذاکرات مجدد آغاز گردید و باز هم قاسم آقا واسطه شد و همه چیز را به نفع شهرام به پایان رساند. قرار مدار عروسی نهاده شد و کارها تا حدودی رو به راه گردید. آن روز شهرام با شادی زائدالوصفی منزل کریمی را ترک گفت و به خانه بازگشت. حالا که پس از این همه ناراحتی ها موفق به جلب رضایت آنها شده بود پس دیگر جای هیچ گونه درنگی نبود.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
او به سرعت دست به کار گردید. با فروش طلاجات مادرش مقداری پول تهیه کرد , مقداری را هم از حساب پس اندازش بیرون کشید. یک وام کوتاه مدت هم تقاضا کرده بود که بلافاصله به آن ترتیب اثر داده شد. با کمک عمو و یکی از بستگان نزدیک توانست سرانجام مبلغ صد و پنجاه هزار تومان فراهم آورد. همین که پول آماده گردید مقدمات خرید عروسی و مراسم عقد کنان هم به سرعت مهیا شد. روزی که برای خرید می رفتند مادر شهرام هم خواست به عنوان یک ناظر بی طرف و تنها به صرف مار بودن همراه آنها برود اما ثریا به شدت مخالفت کرد و از شوهرش خواست که دو نفری برای خرید بروند. شهرام هم موضوع را با مادرش در میان نهاد و پیرزن به خاطر اینکه توی ذوق آنها نزند از رفتن منصرف گردید اما از این عمل عروسش دل چرکین شده بود. او انتظار احترام بیشتری از جانب ثریا را داشت و حال که آنها با بی اعتنایی وجود او را زائد تشخیص دادند سعی کرد خونسرد و بی تفاوت باشد.
خرید عروسی که به پایان رسید روز عروسی را هم تعیین کردند و کارتهای دعوت را پخش کردند. مراسم عروسی بنا به درخواست پدر ثریا و علی رغم مخالفت شهرام در سالن مجللی برگزار گردید. چیزی نمانده بود که یک بار دیگر مراسم عقد کنان از هم بپاشد. آنها قبلاً درباره ی همه ی موضوعات به توافق رسیده بودند به جز برگزاری مراسم در سالن , و پس از خرید عروسی , پدر ثریا نظر داده بود که باید عروسی دخترش در سالن برگزار شود و شهرام و مادرش هم چون نمی خواستند زیر بار مخارج سنگین تری بروند مخالفت کردند و همین عدم موافقت , منجر به اختلاف شدیدی بین دو خانواده گردید. شهرام می دید که خرج سالن با هزینه اش جور در نمی آید و نمی تواند تمام مخارج را تقبل نماید و از طرفی هم نمی خواست از ابتدای زندگی زیر بار حرفهای زور و بدون منطق پدرزنش برود اما چاره ی دیگری هم نداشت زیرا تا آن لحظه تا خرخره زیر بار قرض فرو رفته بود و راه بازگشتی وجود نداشت.
عاقبت با شور و مشورت زیاد , چاره را در این دید که فعلاً جریان را به هر نحوی که شده خاتمه دهد تا در آینده ی نزدیک بتواند برای زندگیش تصمیمی قاطعانه بگیرد. مادر شهرام آن شب با وجود همه ی ناراحتی هایش سعی داشت همچنان خونسرد و متین باقی بماند. باطناً خون خونش را می خورد اما دندان روی جگر نهاده و به خاطر پسرش تظاهر به خوشحالی می کرد. نمی خواست چنین شبی را که قاعدتاً باید خاطره آمیز تلقی نمود , بر خودش و پسرش خراب کند. با این احوال احساس می کرد آخرین شبی است که از ته دل می تواند بخندد. می اندیشید که عروسش پس از ورود به خانه حاکم مطلق خانه خواهد شد و مسلماً با او بد رفتاری خواهد کرد. او در طی همین مدت کوتاه عروسش را شناخته بود. چند باری که با او روبه رو شده بود ثریا حتی لحظه ای هم او را تحویل نگرفته و کوچکترین احترامی به عنوان مادرشوهر برایش قائل نبود و شهرام نیز از این مسائل آنچنان غافل بود که به جز رضایت ثریا به چیز دیگری توجه نداشت. چند روزی که از عروسی آنها گذشت شهرام در جستجوی آپارتمان مناسبی بر آمد ولی هر چه بیشتر می گشت کمتر می یافت. از سوی دیگر ثریا که از زبان مادرش شنیده بود که آنها تصمیم داشتند مریم دختر صاحبخانه را برای شهرام خواستگاری کنند , رگ حسادتش گل کرد و دائماً اصرار می کرد که شهرام فوراً آپارتمانی اجاره کند و از آنجا بروند. فشار کار در اداره و ناراحتی در منزل شهرام را به کلی از پا در آورده بود , ثریا از بدو ورود به خانه ی آنها ناسازگاری در پیش گرفته و بر سر کوچکترین مسئله ای بحث و جدال راه می انداخت. شهرام بهتر دید که هر چه زودتر آپارتمانی اجاره کند شاید سر و صدای ثریا بخوابد و اختلاف آنها حل و فصل شود. او به همه ی بنگاه های دور و بر خود سفارش کرده بود و حتی به همکاران اداره اش هم سپرده بود که اگر آپارتمانی مناسب با شرایط موجود او سراغ داشته باشند او را در جریان بگذارند و سرانجام به وسیله ی همکاری در اداره توانست یک دستگاه آپارتمان مناسب پیدا کند. فوراً همان روز برای دیدن خانه رفت و قرار داد را امضا کرد و به خانه آمد. او می پنداشت که قضیه فیصله یافته است و لیکن وقتی ثریا دانست که بدون مشورت کردن با او قرار داد اجاره ی آپارتمان را امضا کرده به شدت ناراحت شد و سر و صدای زیادی به راه انداخت , او انتظار داشت که همه ی کارهای شوهرش را زیر نظر داشته باشد. و او حتی آپارتمان را هم ندیده بود و عقیده داشت که باید خود او آپارتمان را می دید و ی پسندید و محل آن را از لحاظ جغرافیائی , خودش تعیین می نمود. شهرام از او عذرخواهی کرد و سعی داشت که به نحوی او را ساکت کند اما فایده ای نداشت و ثریا هر لحظه صدایش را بلند می کرد و می گفت که حاضر نیست قدم در آن خانه بگذارد. به شهرام می گفت که چرا با او تشریک ماعی نکرده و نظر او را نپرسیده است , می گفت که تو به نظر من اهمیت ندادی و من هم قدم به آن خانه نخواهم گذاشت. اصرار شهرام بی فایده بود به ناچار روز بعد به نزد صاحبخانه مراجعه کرد و قرارداد اجاره را فسخ نمود و در این میان کلی هم بابت پرداخت خسارت به صاحبخانه متضرر گردید. مادر شهرام که شاهد این قضایا بود پسرش را مخفیانه نصیحت می کرد که سعی نکند اختیار همه چیز را به زنش واگذار کرده و نگذارد او همیشه تصمیم گیرنده باشد , ولی شهرام باز هم توجه ای ننمود او به زنش علاقه داشت و می خواست محبت او را نسبت به خود جلب کند. چند روز بعد ثریا آپارتمانی را که خودش دیده و پسندیده بود به شهرام نشان داد و با اصرار تمام می خواست که شهرام آن را اجاره کند. آپارتمان بزرگ بود و به طرز زیبا و جالبی تزیین شده بود ] حتی خود شهرام هم آن را پسندید اما اجاره اش هم خیلی بالا بود. شهرام به هیچ عنوان نمی توانست اجاره آن را پرداخت کند , حتی اگر تمام حقوقش را هم می داد باز هم مبلغی کسری داشت. او که نمی خواست زیر بار برود برای اولین بار با نظریه زنش مخالفت کرد. کار آنها به دعوا کشید تا آنجا که ثریا قهر کرد و به خانه ی پدرش بازگشت. شهرام دو روز صبر کرد ولی از آمدن ثریا خبری نشد. روز سوم به ناچار به خانه ی کریمی رفت. پدرزنش با سردی با او روبه رو شد و با لحن زننده ای به او گفت که اگر عرضه ندارد به خواسته های زنش جامه عمل بپوشاند بهتر است هر چه زودتر تکلیف او را روشن کند. شهرام مشکلات خود را با او در میان نهاد تا شاید به این وسیله او را قانع کند اما کریمی که هرگز با مشکل بی پولی مواجه نشده بود و حرف های منطقی او را درک نمی کرد با خشونت گفت:
_این ها مشکل شماست نه مشکل من , به ما هیچ ارتباطی نداره که شما نمی تونی یه آپارتمان آبرومند و در خور شخصیت دخترم اجاره کنی! من به دخترم اجازه نمی دم یاد خونه ی شما , حتی اگه خودشم بخواد من نمی ذارم. برو و خوب فکراتو بکن , هر وقت تونستی زندگی دخترمو تأمین کنی بیا اونو ببر. شهرام با پریشانی از خانه کریمی بیرون آمد و یکسره نزد قاسم آقا رفت. وقتی مشکلش را با او در میان نهاد قاسم آقا دستش را گرفت و هر دو به طرف خانه ی کریمی به راه افتادند. کریمی , قاسم آقا را کهع دید با او دست داد و خوش و بش کرد اما به شهرا کوچکترین اعتنائی نکرد و او را تحویل نگرفت. قاسم آقا مدتی با کریمی صحبت کرد و به او گفت که دختر شما تا وقتی که ازدواج نکرده بود , شما حق داشتید در موردش تصمیم بگیرید اما او حالا شوهر دارد و این اوست که باید در موردش تصمیم بگیرد. بهتر است که زنش با او به خانه اش برود. او خودش قول داد که یک آپارتمان خوب و متناسب برایشان پیدا کند.
کریمی ساکت شد ولی ثریا که از پشت در به حرفهایش گوش می داد وارد شد و با خشونت به قاسم آقا گفت که هرگز پایش را در آن خانه نخواهد گذاشت مگر اینکه شهرام طبق خواسته ی او رفتار کند. شهرام و قاسم آقا بی نتیجه از آنجا بیرون آمدند.
یک هفته گذشت و ثریا هنوز منزل پدرش بود. قاسم آقا به شهرام خبر داد که برایش خانه ی خوبی را یافته است و به اتفاق برای دیدن آن رفتند. شهرام آنجا را پسندیده بود اما مشکل در این بود که آیا ثریا هم آن را می پسندد یا نه؟ قاسم آقا شهرام را آنجا تنها نهاد و فوراً سر وقت ثریا رفت و با خواهش و تمنا او را برای دیدن خانه از منزل پدرش بیرون کشید. در بین راه مدتی با او صحبت کرد و به قدری صحبت هایش جالب و دلنشین بود که در ثریا اثر نهاد و اندکی از خشم و غرورش کاسته شد. ثریا خانه را دید و با اکراه در حالیکه هنوز اظهار نارضایتی از چهره اش مشهود بود با اشاره ی سر پاسخ مثبت داد و قبول کرد که فعلاً به طور موقت در آنجا ساکن شوند تا در آینده ای نه چندان دور شهرام بتواند مسکن بهتری تهیه کند. قرار داد خانه بلافاصله نوشته شد و شهرام به بسته بندی وسایلشان پرداخت. در منزل قبلی به علت تنگی جا هنوز نیمی از وسایل و جهیزیه ثریا از بسته بندی خارج نشده و همانطور دست نخورده باقی مانده بود. اسباب کشی و جابه جائی وسایل حدود یک روز وقت آنها را گرفت....

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
تا چند روزی از اختلافات خبری نبود و ثریا ظاهراً راضی به نظر می رسید. شهرام به او قول داده بود که اتومبیلی به طور اقساط خریداری کند. او نظر داشت فعلاً یک اتومبیل پیکان بخرد اما ثریا حاضر نبود سوار پیکان شود! پدر او ماشین بنز داشت و برایش کسر شأن بود که در اتومبیل ارزان قیمتی که ساخت وطن بود سوار شود.. او به پیکان به چشم حقارت می نگریست و از بنز پایین تر را نمی پسندید. شهرام که وضع را چنین دید از خریدن اتومبیل صرف نظر کرد. شهرام مدتی بعد به وسیله ی یک نشریه که آگهی استخدام چاپ کرده بود بعد از ظهر ها در یک شرکت خصوصی مشغول کار شد. صبح ها تا ساعت 5/2 در بانک بود و از ساعت 3 الی 8 شب هم در آن شرکت کار می کرد. حقوق شرکت در سطح خوبی بود و شهرام می توانست به زندگیش سر و صورت دهد. ثریا هم هیچ مخالفتی با کار جدید او نداشت. خود او هم پس از چندی جستجو , در شرکتی به سمت منشی استخدام گردید و با وجود مخالفت شدید شهرام به کار خود پرداخت. تمام کارهای منزل به عهده ی مادرشوهر واگذار گردیده بود. ثریا بعد از ظهر ساعت 4 از شرکت به خانه باز می گشت و چون خیلی خسته بود از انجام کارهای منزل سرباز می زد و حتی تهیه شام را هم مادرشوهرش انجام می داد. پیرزن بیچاره هرگز اعتراضی نمی کرد و چون پسرش شبها خسته و کوفته به خانه باز می گشت او هم نمی خواست موجبات دلخوری و ناراحتی پسرش را فراهم آورد. دندان روی جگر می گذاشت و همه چیز را تحمل می کرد. دو سال بدین منوال گذشت. ثریا به تازگی صاحب یه پسر شده بود و مدت چند روزی در منزل به استراحت می پرداخت. او تصمیم داشت برای بچه اش پرستاری استخدام کند ولی مادرشوهرش به او گفت که حاضر است بچه اش را نگهداری کند و او هم پذیرفت , وضع آنها تا حدودی رو به راه گردیده و شهرام تا حدودی توانسته بود یک اتومبیل پژو خریداری کند. فرزندشان که 8 ماهه شده بود مادرشوهر ناگهان بیمار شد و در بستر بیماری افتاد و این همزمان با موقعی بود که شهرام تصمیم گرفته بود به یک آپارتمان مجهزتری نقل مکان کند. مادر شوهر به قدری بیمار شده بود که دیگر حتی نمی توانست از درون رختخواب خود برخیزد. شهرام که وضع را چنین دید از همسرش خواهش کرد که از کارش استعفا بدهد. کسی نبود که در خانه از بچه و مادر بیمارش مراقبت کند. نظافت خانه به تأخیر افتاده و گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود. ثریا شدیداً با استعفای خود مخالفت می ورزید و می گفت که برای بچه پرستار می گیرد و مادرشوهرش هم بهتر است مدتی به نزد دخترش در شهرستان بسر برد. یکبار دیگر اختلافات آنها بالا گرفت. کار به جائی رسید که حتی منجر به کتک کاری بین زن و شوهر گردید. ثریا با حالت قهر به خانه ی پدرش بازگشت. حالا یک بچه ی شیرخوار و یک مادر بیمار روی دست شهرام مانده بود. بنا به درخواست مادرش او چند روزی مرخصی گرفت و بچه را به زن عمویش سپرد و مادرش را سوار اتومبیل کرد و با خود به شهرستان برد تا مدتی را نزد خواهرش بماند تا بهبود یابد. وقتی به تهران بازگشت به نزد قاسم آقا رفت و مشکلات خود ر به وی گفت. قاسم آقا که از این وضع به تنگ آمده بود به او گفت که باید از روز اول جلوی همسرش می ایستاده و زیر بار حرفهای غیرمنطقی او نمی رفته است حالا بهتر است به اتفاق به خانه ی کریمی بروند شاید بشود کاری کرد...
کریمی وقتی آنها را در خانه ی خود دید بدون اینکه مجال گفتگوئی به شهرام بدهد بر سرش فریاد کشید و هر چی بد و بیراه می دانست نثار او کرد. شهرام با خونسردی تمام این اهانتها را به جان خرید و وقتی که ثریا را دید خواهش کرد که به خانه اش بازگردد. به او گفت که بچه اش را به زن عمویش سپرده و بچه یک لحظه آرام و قرار نداره و دائماً گریه می کند و به هیچ وسیله ای نمی توان او را ساکت کرد. ثریا به این شرط که دیگر مادر شهرام قدم به آن خانه نگذارد پذیرفت و بار دیگر به خانه بازگشت و بچه را هم نزد خود آورد. روز ها بچه را با خود به محل کارش می برد تا اینکه یک مهد کودک پیدا کردند و بچه را به آنجا سپردند. مدتی که گذشت شهرام برای سرکشی به مادرش به شرستان رفت. در آنجا مشاهده کرد که حال مادرش بهتر شده است خوب است شهرام مادرش را به نزد خود ببرد و چون پیرزن هم مایل به بازگشت بود شهرام به ناچار پذیرفت و همراه مادرش به تهران بازگشت. شهرام می دانست که به ثریا قول داده است مادرش را همان جا بگذارد و مطمئن بود که بر سر این موضوع باز هم بین آنها درگیری و اختلاف بروز خواهد کرد و همینطور هم شد. ثریا که از بازگشت مادرشوهرش به خانه راضی نبود نقشه ی انتقام کشید و به هر نحوی که ممکن بود پیرزن بیچاره را آزار می داد. به او زخم زبان می زد که در این خانه زیادی است و سربار آنها می باشد. به او می گفت که چرا دخترت تو را نگه نداشته و باز هم فرستاده طرف ما؟ مگر من چه گناهی کرده ام که نمی توانم با شوهرم تنها زندگی کنم؟
پیرزن بدبخت گوشه ای می نشست و اشک می ریخت و باز هم چیزی به پسرش نمی گفت. شهرام که بیشتر اوقات خود را بیرونن خانه می گذراند هیچگاه به این موضوعات پی نمی برد. ثریا چنان شهرام را در فشار و منگنه قرار داد که او تصمیم گرفت اتاقی برای مادرش اجاره کند و او را از خودشان دور سازد. یک شب که شهرام بهع خانه بازگشت مشاهده کرد که عروس و مادرشوهر به جان هم افتاده اند و با هم جر و بحث می کنند. مادر اعتراض می کرد که عروسش به او اهانت کرده و ثریا هم ادعا می کرد که مادرشوهرش باسیلی به گوش او نواخته است! شهرام با هر دوی آنها بحث کرد و سرانجام حیله های ثریا مؤثر واقع شد و شهرام با ناراحتی دست پیرزن را گرفت و او را از خانه بیرون انداخت و در را به رویش بست. ساعت حوالی 12 شب بود , پیرزن با چشمانی گریان پشت در خانه نشسته بود و گریه می کرد. تابستان بود و هوا هم به شدت گرم , او همچنان در انتظار بود. تا شاید دل عروسش و یا پسرش به حال او بسوزد و بیایند و او را به خانه ببیرند اما انتظارش بیهوده بود. پیرزن تا سپیده ی صبح پشت در خانه نشست و و همانجا به حالت نشسته به خواب رفت. با روشن شدن هوا چشم گشود و دید که رهگذران با شتاب از کنارش گذشته و در همان حال مقداری پول خرد جلوی پای او میریزند.
آنها گمان می بردند که پیرزن فقیر است. او با ناراحتی پولها را برداشت و فوراً سوار ماشین شد و به منزل عموی شهرام رفت و جریان را با گریه و ناراحتی شدید برایشان شرح داد. بعد از ظهر آن روز شهرام همه جا را گشت و بعد یکباره به یاد عمویش افتاد. فوراً به خانه ی آنها می رود و اصرار می کند که مادرش را به خانه بازگرداند. مادرش گریه کنان می گوید که تصمیم دارد نزد آنها بماند , ولی با اصرار عمو و زنش حاضر شد بازگردد. زن عمو شهرام را به گوشه ای کشید و زبان به نصیحت او گشود و گفت که مادرت به خاطر تو زحمات زیادی را متحمل شده است و نباید با او که پایش لب گور است چنین رفتاری بشود. شهرام که از کرده اش نادم و پشیمان شده بود قول داد که از مادرش مراقبت کند و با عذر خواهی او را به خانه باز گرداند. او مدتی به دنبال اتاق گشت و بعد از چندی یک اتاق کوچک و نمدار در حوالی منزل قاسم آقا برایش پیدا کرد. حتی قاسم آقا هم در جریان نبود. شهرام می پنداشت دیگر اختلافات به پایان رسیده است و این ار موفق شده است ثریا را راضی نگاه دارد ولی ثریا هر روز به بهانه ای در خانه جنجال به پا می کرد. شهرام گاه به گاه به مادرش سر می زد و پولی در اختیار او می نهاد و برایش آذوقه می خرید و او را دلداری می داد. مادر هم برای اینکه سعادت پسرش را بر هم نزند حرفی نمی زد و با تنهائی خود می ساخت. چهار ماه از این جریان گذشت , یک روز که پیرزن بار دیگر بیمار گشته بود به وسیله ی دختر همسایه برای قاسم آقا پیغام فرستاد که می خواهد او را ببیند. قاسم آقا فوراً به نزد او رفت و دید که پیرزن در وضع بسیار بدی قرار دارد. نمناکی اتاق باعث شده بود که پاهای پیرزن متورم شده و قدرت حرکت نداشته باشد. او که تازه مطلب دستگیرش شده بود به پیرزن قول داد که او را از این وضع نجات دهد و همان شب به در خانه ی شهرام رفت. شهرام که از دیدن او متعجب شده بود جریان را از او پرسید و قاسم آقا به او گفت:
_واقعاً خجالت داره! مادرت داره تو اون زیر زمین می سوزه اونوقت تو بیخیال اینجا نشستی و عین خیالتم نیست!
شهرام سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
_قاسم آقا چیکار کنم؟ شما بگین من باید چیکار کنم , یا باید مادرمو قربونی کنم یا زن و بچمو! شما می دونین که او نا با هم نمی سازن و من که نمی تونم مدام جنگ اعصاب داشته باشم. صبح زود از خونه میرم بیرون و ساعت 9 شب بر می گردم دلم می خواد تو خونه ام استراحت کنم و آرامش داشته باشم ولی همش دعوا و گرفتاری...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group