شب های خاکستری | نسرین ثامنی
پدرم سپس با مقدمه چینی بسیار بالاخره آن چیزی را گفت که حدسش را می زدم و انتظار شنیدنش را هم داشتم. او گفت که دیگر درس خواندن کافی است و باید به فکر آتیه خود باشم. می گفت که اکنون پا به مرز 28 سالگی نهاده ام و کم کم دارد از وقت ازدواجم می گذرد و خواهران کوچکتر از من چندتا بچه دارند و... او عقیده داشت که درس خواندن خوب است اما فقط برای مردها!!! زیرا آنها نان آور خانه هستند و مجبورند کار کنند و خرج زن و بچه خود را در آورند. پدرم می گفت که فایده این همه درس خواندن چیست؟ حتی اگر فیلسوف بشوی , پروفسور بشوی یا جای انیشتین مرحوم را هم بگیری باز هم باید شوهر کرده و تشکیل خانواده بدهی , بچه داری کنی و احیاناً کهنه بشوری و کارهایی از این قبیل که اکثر خانمها انجام می دهند. مادرم هم در اینجا با او هم عقیده شد و گفت که او آرزو دارد تا هر چه زودتر نوه های دخترش را ببیند هر چند که نوه ی دختر ها و پسران دیگر را هم دیده اما هر گلی یک بویی دارد, پدرم در دنباله کلام او اضافه کرد که مبادا فکر کنم که او از پرداخت مخارج تحصیل من وامانده و حتی حاضر است برای اثبات گفته هایش , مبلغ قابل ملاحظه ای به عنوان هزینه کمک درسی به وسیله نهادن در بانک به نامم بسپارد تا پس از ازدواج اگر شوهرم با ادامه ی تحصیل من موافقت کرد اما احیاناً بودجه ای برای این کار در اختیار نداشت من بتونم بدون هیچ مشکلی از آن پول جهت پرداخت مخارج تحصیلی بهره برداری نمایم و غیره و ذالک....
پدرم آنقدر گفت و گفت تا اینکه سر انجام موافقت کردم در صورت پیدا شدن خواستگاری مناسب با موقعیتم , دور تحصیل را موقتاً قلم گرفته و رضایت خود را برای ازدواج اعلام دارم مشروط بر اینکه او هرگز پیشنهاد نکند که من با پسر عمویم حمید که چشم دیدن او را نداشتم ازدواج کنم. پدرم مدتی از محسنات حمید و ثروت سرشارش برایم گفت اما اینها در من بی اثر بود. عاقبت الامر , او به همین اکتفا نمود که فعلاً از ادامه تحصیل منصرف گردم و با خواستگار بهتری ازدواج کنم. بعد از این نشست , کار من این شده بود که در خانه بنشینم و در امر آشپزی و پخت و پز به مادرم کمک کنم تا آن زمان همیشه سرم به درس خواندن مشغول بود به حدی که هرگز نتوانسته بودم غذای ساده ای طبخ کنم و مادرم از این جهت نگران بود که مبادا در منزل شوهرم , با مشکلی به نام خانه داری مواجه شوم. با وجودی که درس را رها کرده بودم اما در منزل , مادرم به سمت معلم سرخانه , رموز خانه داری را به من می آموخت و در این راه هم خیلی سخت گیر و مشکل پسند بود و مدام از دست پختم ایراد و اشکال می گرفت.
در حالی که سعی داشتم فوت و فن خانه داری را بیاموزم گاهگاهی هم دزدانه , سری به کتابها زده و به مطالعات غیر درسی خود ادامه می دادم چه اینکه اینکار سالها برایم به صورت یک عادت روز مره در آمده بود. مثل غذا خوردن و خوابیدن که امری لازم و اجتناب ناپذیر بود. مطالعه هم امری تفکیک ناپذیر برایم شده بود و جزیی از وجودم گشته بود. مدتی که گذشت عمو جانم دوباره با پدرم به مذاکره نشست اما پدرم همیشه از جواب دادن طفره می رفت تا اینکه یک روز رک و پوست کنده به برادرش گفت که خود سهیلا باید در این مورد تصمیم بگیرد. یک روز پسر عمویم با مادرش به منزل ما آمدند , آن روز خانه از همیشه خلوت تر بود و فقط من و مادرم در منزل بودیم.. زن عمو با مادرم گرم گفتگو شد و موذیانه مادرم را از اتاق خارج کرد و من و پسر عمویم تنها شدیم. او در فرصتی که به دست آمده بود در کنارم نشست و تقاضای خود را تکرار نمود. پول و ثروتش را به رخم کشید و گفت که چنان زندگانی پرشکوه و جلالی برایم تدارک خواهد دید که دهان غریبه و آشنا از تعجب باز بماند... من که پیش از این گفتار , مشغول خواندن روزنامه بودم , برای ادای احترام آن را به گوشه ای نهادم و دقیقاً به حرفهایش گوش دادم. دلم برایش می سوخت , او جوان ساده و خیالبافی بود. در چشمانش , علاقه ی مفرطی موج می زد و من می دانستم که از سالها پیش به من دل بسته است اما افسوس که تحصیلات , چون سدی محکم بین ما فاصله ایجاد کرده بود. هرگز یک زن لیسانسه نمی توانست با مردی که حتی سواد ابتدائی هم ندارد ازدواج کند. نه اینکه خودم را بالاتر از او می دانستم نه , بلکه یقین داشتم که اگر با او ازدواج کنم همیشه تضاد فکری و عقیدتی بین ما وجود خواهد داشت و احیاناً اختلافات سر به طغیان خواهد نهاد , او در دنیائی زندگی می کرد که فقط چرتکه را می شناخت و پول و دفاتر بررسی خرید و فروش را و من در دنیایی زندگی می کردم که پر از اسرار و مجهولات بود. عاشق علم و دانش بودم و به دنبال هر علتی , پی معلول آن می گشتم. دلم می خواست از همه اسرار آفرینش سر در بیاورم , ولی او دلش می خواست مدام درباره ی سود و زیان کالاهایش بحث کند.
دنیای ما با هم , تا بی نهایت فاصله داشت. اگر ازدواج می کردیم هرگز سخنی برای گفتن نداشتیم زیرا حرفهای هر کدام ما برای طرفین نا مفهوم و کسل کننده بود. او از پیشرفت علم اطلاعی نداشت , از جاذبه زمین و قانون نیوتون و نسبیت انیشتین و تاریخ و جغرافیا چیزی نمی دانست همانطور که من نیز از خرید و فروش و تجارت و سود و زیان و قیمت بازار اطلاعی نداشتم. همیشه دلم می خواست شوهرم مردی دانشمند و فاضل باشد که بتوانم به او تکیه داده و مشکلاتم را با او در میان بگذارم و پرسشهای بدون پاسخم را از او دریافت دارم. همیشه آرزوی قلبیم این بود که همسر یک پروفسور و یا دانشمند باشم ولو اینکه پیرمردی 90 ساله و فقر باشد. افتخاراتش و عناوین پر طمطراقش برایم جلوه ای نداشت آنچه که مهم بود فهم و دانش او بود و حالا می بایست راهی پیدا می کردم که علاوه بر قانع کردن او احساسش را هم جریحه دار نسازد , بنابر این به او گفتم که پول و ثروتش در نظر من کوچکترین اهمیتی ندارد , او نمی تواند قلبم را با پول خود بخرد و در دل با خود گفتم: (اگر تو آدمی تحصیل کرده اما بی پول و فقر بودی در آن صورت لحظه ای درنگ را جایز ندانسته و با فرغ بال به
آن عمل مبادرت می ورزیدم) و سپس دوباره افزودم بهتر است به دنبال دختری باشد که بتواند او را درک کند و حقیقت این است که من به شخص دیگری علاقه بسته ام. او لبخند تلخی زد و گفت که من انسان جاه طلبی هستم و حس خود خواهی هرگز در من فروکش نخواهد کرد.
حقیقتاً این طور نبود و او خیلی غیر منصفانه در مورد من قضاوت می کرد. در هر حال جوابی نداشتم که به او بدهم و او را با تصورات غلط ذهنی اش تنها نهادم تا از انسانی , به صورت دیو بسازد. چه اهمیت داشت که دیگران در مورد من چگونه بیندیشند , مهم این بود که من در تشخیص راهم دچار لغزش و اشتباه نگردم.
مدتی گذشت و از بین فامیل و آشنا چند خواستگار برایم آمد , من جمله دکتر متشخصی که پا از مرز 35 سالگی فراتر نهاده و ازدواج اولش که ناکام مانده بود و دختر 7 و 11 ساله داشت , اما پدرم با این وصلت مخالفت می کرد و عقیده داشت که این ازدواج سعادت آمیز نخواهد بود. مادرم نیز همین نظر را داشت و خودم هم چندان تمایلی به این ازدواج نداشتم تا اینکه گردونه شانس به نام مهندس جوانی
بر خورد نمود. هیچ نسبتی با ما نداشت و تها به وسیله ی یک همسایه ختیر به ما معرفی شده بود. پس از چند نشست کوتاه و بلند , احساس کردیم که همه ی محسنات موجود را جمیعاً در خود دارد. پدر و مادرم و من جمله خود من او را پسندیده بودم و او نیز راغب به این ازدواج بود. و چون بیش از دو سال اختلاف سن نداشتیم پدرم اصرار می کرد که حتماً این کار را انجام دهم به خصوص که از لحاظ شغلی هم به یکدیگر مرتبط می شدند.
پدرم مقاطعه ساختمان بود و این جوان هم مهندس آرشیتکت , او یکی دو جلسه با مادرش و در جلسات بعدی به تنهایی به خانه ما می آمد و همگی دور هم جمع می شدیم و مدتی با هم صحبت می کردیم. مادرش زنی قد بلند و لاغر اندام بود و خیلی ساکت و کم حرف به نظر می آمد و مدام به من زل می زد و لحظه ای چشم از من بر می داشت ولی شاهرخ رفتارش بسیار خودمانی اما مؤدبانه بود به طوری که پدر و مادرم را چون آهنربا جذب خود نمود. برادرم که از شهرستان جهت مرخصی به تهران آمده بود در یک گفتگوی دوستانه او را پسندید و خیلی از او خوشش آمد. نمی دانم چه کرده بود که همگی مجذوب او شده بودند! مادرم از رفتار آقا منشانه او مدام تعریف و تمجید می کرد. از لحاظ اخلاقی هم تا حدود نسبتاً زیادی با هم توافق داشتیم و جای هیچ شک و شبهه ای نبود که ازدواج ما با سعادت و موفقیت همراه خواهد بود.
امضای کاربر :
شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...
بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم
"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...
ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...
تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
|