شب های خاکستری | نسرین ثامنی - 2

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
و سکوت کرد. من که منظور او را طور دیگری درک کرده بودم بلافاصله گفتم:
_تمنا دارم هر چه زودتر به این گفتگو خاتمه بدهید. اما او بی توجه به سخنانم ادامه داد.
_شما باید بدانید که نام من امیر شهابی نیستو... در حقیقت نام واقعی من هوشنگ قادری می باشد. امیر شهابی نام مستعاریست که من در سالهای خیلی دوری برای خود برگزیده ام.
ناله ی خفیفی از گلویم برخاست و روی مبل بی حال افتادم و او افزود.
_من شوهر مرحوم شده ی شما هستم , همان مردی که سالها پیش شما را ترک گفت.
با صدای ضعیفی که از درون چاه عمیقی می آمد گفتم:
_ولی این امکان ندارد. همسر من سالها پیش مرده , خودم جنازه اش را دیدم , چگونه شما ادعا می کنید که خود او هستید , در حالی که او سالهاست در خاک سرد گور خود مدفون می باشد؟
او سرش را میان دستهایش گرفت تا من قطرات اشک او را نبینم , پس چنین آغاز به سخن نمود:
من سالها قبل وقتی با همسرم ازدواج کردم , می پنداشتم که می توانم او را سعادتمند گردانم. او دختر ستمدیده و رنج کشیده ای بود که سالها عمر خود را زیر دست پدری بی رحم و خونخوار شکنجه و مرارت دیده بود و من می خواستم شب های خاکستری زندگی اش را به روزهائی شیرین و رویائی مبدل سازم زیرا من مرد فقری بودم که نمی توانست به خواسته های خود و همسرش جامه عمل بپوشاند. تصمیم گرفتم برای مدتی همسرم را ترک گویم و تا زمانی که پولدار و ثروتمند نگشتم به نزد او باز نگردم. یک روز بی خبر او را ترک کردم با این تصمیم که روزی با دست پر و سر افراز بازگردم , اما سرنوشت حوادث دیگری برایم رقم زده بود. یک شب که ویلان و سرگردان در کوچه های شهر قدم می زدم یکباره صدای ترمز شدید اتومبیلی را شنیدم و پس از آن تا به خود آمدم , اتومبیل با همان سرعت از آنجا دور شد. بر روی آسفالت کف خیابان , جسد بی جان مردی افتاده بود که در خون غلتان بود. فوراً خودم را بالای سر او رساندم. مرد نگون بخت در اثر تصادف شدید و بی مبالاتی راننده , آنأ جان سپرده و صورتش متلاشی شده بود به طوری که اصلاً قابل شناسایی نبود. خیابان خلوت بود و هیچ جنبنده ای آن اطراف دیده نمی شد , اگر آن حادثه اتفاق نمی افتاد , شاید اکنون من و همسرم در کنار هم زندگی بسیار شیرینی را می گذراندیم ولی افسوس...وقتی به دقت جنازه را نگریستم ناگهان فکری چون باد از مغزم گذشت. اندام آن جوان درست به اندازه ی هیکل من بود و تا حدودی هم از لحاظ موی سر و قیافه ی ظاهری به من شباهت داشت. فوراً جنازه را به محل خلوت . پرتی برده و لباسهایم را به تن او نموده, کیف پول را در جیب او قرار دادم , حلقه ی ازدواجم را به دستش کردم و لباس های خونی و پاره ی او را نیز به تن نمودم , در آن حوالی پیرمردی را می شناختم که گاری دستی کوچکی داشت. شبانه به سراغ او رفتم و از خواب بیدارش کردم و گاریش را به عاریت گرفته و جسد را روی آن نهادم و به در خانه ام بردم. جسد را همانجا نهادم و چرخ دستی را پس از شستشو با آب جوی , همراه با مبلغی پول به صاحبش برگرداندم و به دنبال زندگی جدیدی که در سر می پروراندم رفتم. روز بعد لباسی تهیه کردم و از مسافرخانه ای که در آن زندگی می کردم رفتم. مدتها سرگردان بودم تا اینکه به وسیله ی شخصی موفق شدم برای خود شناسنامه و اوراق هویت تهیه کنم و چندی بعد با نام امیر شهابی وارد کارخانه ای شدم و به عنوان کارمند دفتری مشغول به کار گشتم. از آن پس شانس به من روی آورد زیرا صاحب کارخانه نسبت به من توجه خاصی پیدا کرد و هر روز به حقوق و مزایای دریافتی من می افزود تا جائی که به من پیشنهاد کرد با دختر او ازدواج کنم. در آغاز از این پیشنهاد جا خوردم ولی بعد دانستم که دختر او زنی زشت و بیمار است که به زودی خواهد مرد و چون در حسرت ازدواج با مرد جوانی می سوزد و هیچ کس حاضر نبود با آن چهره ی زشتش او را به عقد خود در آورد , پدرش تصمیم گرفت در برابر واگذاری کارخانه اش به من , آرزوی یگانه دخترش را بر آورده سازد مشروط بر اینکه من تا پایان عمرش با او زندگی نمایم و هر زمان که تصمیم به جدائی گرفتم باید کارخانه را به همسر یا پدر او واگذار نمایم. من هم فرصت را غنیمت شمرده و با او ازدواج کردم با این تصور که او به زودی خواهد مرد , اما این طور نشد و همه ی نقشه هایم اشتباه از آب در آمد. او که به آرزوی خود رسیده بود و همسری اختیار کرده بود , روز به روز حال مزاجیش بهتر می شد و بعد از چندی پزشکان اعلام کردند که بهبود یافته است و من می دانستم که آینده ام را با خود خواهی و غرور بی جای خود به تباهی کشانده ام. ناچار بودم که با او زندگی کنم. که در غیر این صورت , کارخانه و همه چیز را از دست می دادم و باز می شدم آدم آس و پاس و سرگردان. همسرم مدت 20 سال با من زندگی کرد در حالی که من قلب و روحم به دیگران تعلق داشت و هرگز کوچکترین احساسی نسبت به او نداشتم. از همان دوران بیماری قلبی به من فشار آورد و من در اوج جوانی در بستر بیماری افتادم , اما همسرم روز به روز جوانتر و شادابتر می شد و من که مرگ او را لحظه شماری می کردم دریافتم که او بر خلاف تصور من عمر طولانی خوتهد داشت. ثمره ی این ازدواج اجباری و مصلحتی ما 5 فرزند بود و همسرم بعد از بیست سال زندگی زناشوئی با من سرانجام فوت کرد و من که 20 سال تمام قیافه ی کریه و زشت او را تحمل کرده بودم از مرگ او گریستم. زنم با وجود زشتی صورت , سیرتی بس زیبا و مهربان داشت و من بعد از مرگ او بود که فهمیدم تا چه اندازه در حق او ظلم روا داشته ام که حتی یک لبخند محبت آمیز را در طی این 20 سال از او دریغ داشته بودم... با اینکه گذشته ها را به فراموشی سپرده بودم , معذلک همیشه به یاد تو و فرزندم بودم. فرزندی که در بطن تو بود و من هیچگاه او را در آغوش نگرفته بودم و هرگز او را ندیده بودم. نمی دانستم چه بر سر شما آمده است, تا اینکه آن شب در عروسی پسرم , با تو مواجه شدم و در همان برخورد اول تو را شناختم. آن زمان نا گه ندای وجدان در من بیدار شد. روز بعد در اطراف زندگیت تحقیق کردم و دانستم که به همراه پسر و عروست زندگی می کنی و بعد تصمیم گرفتم برای جبران خطاهای گذشته به دیدارت بیایم و از تو طلب بخشش نمایم. و برای اینکه گذشته ها را فراموش نمائی از تو بخواهم که به عقد من در آئی , من اکنون ثروت سرشاری دارم و با این پول می توانم سعادتمندت نمایم...
من که تا این لحظه سکوت کرده بودم ناگهان به میان حرفش دویدم و گفتم:
_متأسفانه حالا دیگر خیلی دیر است. من دیگر هیچ چشمداشتی به مال و منال دنیا ندارمم , تازه آن زمان هم نداشتم. چیزی به پایان عمر من نمانده پس دلیلی ندارد که به فکر اندوختن مال و ثروت باشم. زمانی به وجود تو نیازمند بودم که در اوج جوانی بودم و هزاران آمال و آرزو در دل داشتم , اینک که آفتاب عمر من بر لب بام رسیده چه نیازی به سعادت و خوشبختی؟ سعادت من در این است که خوشبختی تنها پسرم را شاهد باشم. اگر تو به خاطر مال و ثروت دنیا از زن و فرزند خود چشم پوشیدی و مرا با انبوهی از مشکلات تنها نهادی , خداوند هیچگاه سایه ی حمایت خود را از سرم بر نگرفت و لطف و عنایت او بود که باعث شد فرزندم با سربلندی و افتخار به درجات رفیعی نائل گردد و من هم شاهد سعادت او باشم...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
آن روز تا هنگام غروب آفتاب من با شوهر سابقم گفتگو کردم و آن چه را که در طول 35 سال دوری و تنهائی به سرم آمده بود برایش شرح دادم و بعد از پایان گفتگوهایم از او خواستم که گذشته ها را فراموش کرده و مرا هم مرده بپندارد. همانگونه که من و فرزندم مدت 35 سال او را مرده انگاشته بودیم. او با ناراحتی مرا ترک گفت و من سعی کردم که او را به فراموشی بسپارم. آن شب وقتی پسر و عروسم از میهمانی بازگشتند , با تمام تلاشی که به کار بردم تا نا راحتی و اضطراب خود را پنهان سازم , اما پسرم متوجه تغییر روحیه ام گردید و هر چه از من سؤال نمود , علتش را کسالت و بیماری ذکر کرده و از گفتن حقایق دوری جستم. چندی بعد حادثه ی دیگری اتفاق افتاد که مرا سخت تکان داد. یک شب در خانه نشسته بودم و نوه هایم را به دور خود جمع کرده و برایشان قصه می گفتم که زنگ خانه به صدا در آمد. عروسم که در آشپزخانه مشغول پختن شام بود بلافاصله در را گشود و من در برابر خود خانم دکتر را دیدم که پسر ارشد شوهرم و دو دختر جوان دیگر در معیت او وارد آپارتمان شدند. با دیدن آنها ناگهان قلبم فرو ریخت زیرا که همگی آنها سراپا سیاه پوش بودند. با دیدن آنها از جا برخاستم و به همگی خوشامد گفتم و آنها را در کنار خود نشاندم و از عروسم خواستم که بچه ها را به اتاق دیگری ببرد. وقتی تنها شدیم خانم دکتر به من گفتند:
_خانم بابائی , متأسفانه حامل خبر ناگواری برایتان هستم. و...
اما پسر شوهرم رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت:
_اگر اجازه بفرمایید خود من خدمت ایشان عرض خواهم کرد.
و آنگاه با صدای گرفته و بغض آلودی رو به من کرد و گفت:
_خانم , پدر من دیشب قبل از مرگشان همه ی حقایق را برای من و سایر خواهران و برادرانم گفتند...
ناگهان ناله ای سر دادم و پرسیدم:
_چه گفتید؟! پدرتان چه شده است؟!
و او با همان لحن پاسخ داد.
بله درست شنیدید , پدر من دیشب در اثر سکته ی قلبی از دنیا رفته اند.
در اثر صدای هق هق گریه ام , عروسم به طرفم آمد و در همان لحظه هم پسرم وارد گردید. گریه ی دور از انتظارم پسرم و عروسم را به تعجب وا داشته بود. دست پسرم را گرفتم و او را در کنار خود نشاندم و از عروسم نیز خواهش کردم در کنار ما بنشیند تا از مطلب مهمی آگاه شوند. آن گاه به طور اختصار جریان زنده بودن شوهرم را برای پسرم باز گفتم و او را به خواهران و برادرش معرفی کردم. پسرم ناباورانه سخنم را گوش می داد و وقتی دانست که پدرش را از خانه رانده ام ,مرا مورد ملامت و سرزنش قرار داد , زیرا او مشتاق دیدار پدرش بود. افسوس که اینک پدرش زنده نبود تا او به آرزوی خود دست یابد. به هر جهت پسر شوهرم برایم اینچنین نقل کرد:
_چند شب بود که می دیدم پدر گرفته و ناراحت است و از موضوعی رنج می برد و هرچه خواهرانم سعی داشتند که او را از حالت غمزدگی خارج نمایند سودی نبخشید تا اینکه دیروز پدرم تلفناً با من تماس گرفت و از من خواست که شب به دیدن او بروم و تأکید داشت که حتماً تنها رفته و از بردن همسرم خودداری نماییم زیرا یک مطلب بسیار خصوصی و خانوادگی را می خواهد در جمع فرزندانش مطرح سازد.
با کنجکاوی بی حد و حصری خودم را به پدر رساندم و او , من و سایر فرزندانش را به دور خود جمع کرد تا اسرار مهمی را برایمان فاش سازد و بعد برایمان از خاطرات دوران جوانی خود تعریف کرد. از ازدواج اولش و فرارش از خانه و همچنین ترتیب دادن آن جنازه به نام خود , تا ازدواج با مادرم و غیره... و بعد از اینکه سخنانش به پایان رسید از ما خواست که بعد از مرگش به دیدار شما آمده و با هم رفت و آمد داشته باشیم و شما را مثل مادر واقعی خود دوست بداریم. دیشب ما به او قول دادیم که هر تصمیمی او بگیرد انجام خواهبم داد و پدر تأکید فراوان داشت که به جای او این وظیفه را به عهده گرفته و مراقب احوال شما بوده و با شما و پسرتان که برادر ما نیز محسوب می شود مراوده و آشنائی نزدیک داشته باشیم و مثل یک خانواده ی صمیمی با هم مهربان باشیم , و وقتی از یکایک ما قول گرفت و اطمینان حاصل کرد که دستوراتش را اجراء خواهیم کرد به اتاقش رفت و در را به روی خود بست. ما تا حوالی نیمه شب درباره ی این واقعه ی عجیب و باور نکردنی گفتگو می کردیم و احساس بی سابقه ای نسبت به گذشته ی تلخ پدر در ما به وجود آمده بود که قابل توصیف نیست. تا اینکه امروز , صبح خیلی زود جنازه ی پدر به وسیله ی یکی از خواهرانم کشف گردید و بلافاصله پزشکی به بالین او احضار کردیم اما پزشک گفت او در نیمه های شب به علت سکته ی قلبی از دنا رفته است. بالای سر پدر وصیت نامهع ای بود که آن را به همراه نامه ای برای ما گذاشته بود و در نامه اش هم تأکید کرده بود که مفاد وصیت نامه را مو به مو به مورد اجرا بگذاریم. او در وصیت نامه اش مقداری از ثروت خود را در اختیار شما و پسرش نهاده و از ما خواسته که هرگز از شما جدا نگردیم. او همچنین از شما و پسرتان خواهش کرد در تشییع جنازه اش حضور به هم رسانید تا روحش قرین شادی گردد...
در اینجا پسر شوهرم لب از سخن فرو بست و سالن را سکوت عمیق و خفقان اوری فرا گرفت. اشک از دیدگان همه جاری بود و هیچ کس کلمه ای بر زبان نمی آورد. جنازه ی شوهرم را در اتاق خوابش نهاده بودند تا روز بعد آن را به خاک بسپارند. آن شب ما همگی به دور هم جمع شدیم و تا مدتها با هم صحبت می کردیم و روز بعد نیز مراسم تدفین او به عمل آمد و در میان اشک و آه من و فرزندانم شوهرم را به خاک سپردیم و به خانه بازگشتیم. از شوهر مرحومم 5 فرزند به یادگار مانده بود که دو دختر 16 و 17 ساله و سه پسر 13 و 20 و 26 ساله بودند. آنها هگی نسبت به من محبت و توجه خاصی داشتند و مرا مادر می نامیدند.
اکنون سه سال از مرگ شوهرم می گذرد. در این مدت روابط بسیار نزدیکی بین دو خانواده به وجود آمده است و انس و الفت بی سابقه ای میان پسر من با دیگر برادران و خواهرانش پدید آمده که تعجب همگان را بر انگیخته است. گاهی از اوقات من روزهایم را با آنها و در خانه ی آنها می گذرانم و یا آنها به منزل پسرم آمده و مدتی در نزد من می مانند. من یکباره صاحب 6 فرزند گشته ام و از این بابت بسیار خرسندم و حتی لحظه ای نشده که این فکر به مغزم خطور کند که آنها فرزندان هووی مرحومم هستند بلکه آنها را از خود می دانم و همانند اولادی که خود آنها را باردار شده باشم دوستشان می دارم و فرقی بین آنها و پسرم قائل نیستم. شاید خطا از جانب من بود که همان روز از تقصیر شوهرم نگذشتم و او را نبخشودم. من اگر می دانستم مرگ او نزدیک است هیچگاه نمی گذاشتم در آرین لحظات زندگیش با اندوه و غم از دنیا برود. هر چه باشد او نیز در زندگانیش هرگز روی سعادت و آرامش را ندیده بود و بهتر بود من از خطایش چشم پوشی می کردم. افسوس که انسان زمانی به اشتباه خود پی می برد که همه چیز گذشته و نابود شده است. اما امیدوارم شما عزیزانی که سرگذشت مرا می خوانید , هرگز در زندگی خود دچار چنین اشتباهی نگردید و از سخنان پر ارج و سودمند مولای متقیان علی (ع) پند بگیرید که ی فرمایند... در عفو لذتی است که در انتقام نیست. و از خطای کسی که به شما روی آورده است چشم بپوشید. به امید روزی که قلب های مهربان و بتا گذشتی در سینه ی همه ی آدمها به تپیدن در آید. آمین...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
ماجرای هنرمند شدن من
روزی که به عنوان یک لیسانسه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم روز جالب و پرماجرایی برایم بود. اما چند روز بعد از آن , بحثهای داغی درز مورد آینده ام , بین من و پدر و مادرم در گرفت. شب اول , پدرم با شادمانی صورتم را بوسید. کاری را که سال ها بود انجام نداده بود به این دلیل که من دیگر بزرگ شده بودم , سپس نوبت مادرم بود که با اشک شوق در چشم به من تبریک گفت و با تلفن و پیغام تا آنجایی که مقدور بود آشنایان دور و نزدیک را با خبر ساخت که در میهمانی فردا شرکت کنند. پدرم با وجودی که می دانست من هنوز هم تصمیم به ادامه تحصیل دارم ولی دلش طاقت نیاورد که سال دیگر هم صبر کند و در پایان تز دکترایم جشن بگیرد...
در حقیقت پدرم به وجود من مباهات می ورزید چون که در میان تمام دختران فامیل من تنها فردی بودم که گوی سبقت را ربوده و به قله ی پیروزی سعود کرده و به مدارج بالایی رسیده بودم . این مسئله , بر غرور پدرم می افزود. درد سرتان ندهم , ابتدا قرار شد که از صبح روز بعد پدرم کار خرید را به عهده گیرد و ما , من و مادرم هم کار پخت و پز شام را انجام دهیم اما از آن جایی که پذیرایی از آن همه میهمان و پخت و پز و تهیه ی آن همه غذا کار آسانی نبود و در فرصت کمی که داشتیم (تنها نصف روز) تقریباً ناممکن می نمود , لذا پدرم تصمیم گرفت شام را سفارشی از بیرون تهیه کند.
روز بعد ما به آراستن منزل پرداختیم و ظروف چینی و ملامین را که مدتها در میان بوفه خاک می خورد بیرون کشیده و قاشق ها و چنگال ها و لیوان ها را مرتب روی میز بزرگ چیدیم تا بعداً از آنها استفاده کنیم. مادرم چند تکه سفره جور و واجور از اشکاف بیرون آورد ولی پدر که می خواست در این مهمانی سنگ تمام بگذارد گفت که باید سفره بزرگ و یک تکه باشد , بنابر این خودش زحمت خریدن سفره را تقبل نمود و یک سفره سرتاسری به طول 20 متر خریداری کرد!! آن روز همه ی کارهایمان را هول هولکی انجام دادیم. صبحانه را سرپا خوردیم و ناهار را هم همچنین. ظرف ها را مادرم می شست و من خشک می کردم و بقیه لوازمات ضروری و غیر ضروری از قبیل , جای نانی , نمکدان , پارچ و لیوان , دیس مخصوص سبزی خوردن , دیس مخصوص سالاد , پیاله های مخصوص ماست و ترشی , دستمال کاغذی برای وسط سفره و ... را در گوشه ای نهادیم که هنگام آمدن میهمانان دستپاچه و سردرگم نباشیم. درست کردن سالاد و پاک کردن سبزی خوردن به عهده ی من نهاده شد , پدرم دو صندوق میوه گرفته بود که آنها را هم در دیس چیدیم و موقعی که از کارها فارغ شدیم تازه سر و کله ی خواهرم با شوهر و سه بچه ی قد و نیم قدش پیدا شد. خواهرم آمده بود که به قول خودش به ما کمک کند ولی دیگر کاری برای انجام دادن باقی نمانده بود. در این فرصت من فراغتی یافتم و به حمام رفتم و پس از استحمام و زدودن گرد و غبار به اتاق بازگشتم.
پدرم که برای سفارش غذا به رستوران بیرون از خانه بیرون رفته بود سراسیمه وارد منزل شد و گفت:
_مادرت کجاست؟
_رفته حموم.
_به رستوران سفارش دادم واسه ی شام برامون غذا بیارن ولی نوشابه به اندازه ی کافی نداشتند. باید برم از یه جائی تهیه کنم.
بار دیگر پدرم همراه شوهر خواهرم که تازه وارد منزل شده بود , جعبه های خالی نوشابه را در صندوق عقب ماشین پدر جاسازی کردند و برای خریدن نوشابه از خانه خارج شدند. مادرم وقتی از حمام آمد با نگرانی گفت:
_تو حموم یادم افتاده که یخ به اندازه کافی نداریم!
بعد رو به من کرد و گفت:
_بدو یه ظرف وردار برو از در و همسایه ها کمی یخ بگیر.
به ناچار پذیرفتم و برای تهیه ی یخ درِ چند خانه را به صدا در آوردم. پدرم هم همراه با نوشابه های تگری سر رسید. دیگر ظاهراً مشکلی وجود نداشت و همه چیز آماده شده بود. ساعت نزدیک شش غروب بود که اولین جرگه از فامیل نزدیک وارد شدند. خاله و شوهر خاله به اتفاق بچه ها با یک دسته گل زیبا. خاله ام همینکه چشمش به من افتاد دست در گردنم انداخت و صورتم را با فشار جلو کشید و آنرا شالاپ و شلوپ غرق بوسه ساخت و با احساسات عمیقی گفت:
_الهی من قربون تو دختر تحصیل کرده برم خاله جون!! بهت تبریک می گم , ایشا الله عروس بشی. تو چشم و چراغ خونواده ی مایی.
با دست , صورتم را که با آب دهان خاله تر شده بود پاک کردم و گفتم:
_مرسی خاله جون , خجالتم ندین , شما لطف دارین.
شوهر خاله ام نزدیک تر آمد و گفت:
_سلام سهیلا خانم , تبریک می گم , صد سال به این سال ها!!
صدای شلیک خنده ی همه بلند شد و او که به اشتباه خود پی برده بود خودش را سخت باخت و رنگ از چهره اش پرید. با لکنت زبان گفت:
_چیزه , یعنی... می خواستم بگم براتون آرزوی موفقیت می کنم.
در حالیکه به سختی جلو خنده ام را گرفته بودم گفتم:
_ممنونم شوهرخاله.
و او پس از این حرف به گوشه ای رفت و خودش را با بچه های خواهرم سرگرم نمود. خدا خواهی بود که غریبه ای در میان ما وجود نداشت و همه ی ما خودی بودیم و گرنه شوهر خاله ام از خجالت این اشتباه لپی خانه ی ما را ترک می کرد. لحظاتی بعد میهمانان دسته دسته وارد شدند. در دست عده ای دسته گل یا هدایا و نظیر اینها دیده می شد. هوا که کاملاً تاریک شد منزل ما هم از انبوه جمعیت موج می زد. تعدادی از اقوام , خودشان پیشدستی کرده و تعداد دیگری را هم که ما خبر نکرده بودیم در جریان گذاشته و آنها هم تبریک گویان وارد شدند. گویی که مرا به افتخار سمت ریاست جمهوری کشورهای اروپایی مفتخر کرده بودند! هرگز فکرش را نمی کردم که یک لیسانس این همه هیاهو و جنجال به راه اندازد. از همه مهمتر این که اگر قرار بود هر کسی با گرفتن یک ورقه لیسانس این همه سور و سات بر پا کند کار و بار رستوران ها و چلوکبابی ها سکه می شد!! چون هر لحظه بر تعداد میهمانان افزوده می شد پدرم تلفنی با رستوران تماس گرفت تا به تعداد پرسهای غذا بیفزاید. سفره ی بیست متری را در حیاط بزرگ خانه گستردیم و چند نفر مأمور شدند که همه ی بچه های ریز و درشت را در داخل اتاقی به طور موقت حبس نمایند تا مبادا فاجعه ای رخ دهد و ضایعات و تلفاتی به ظرفهای چینی مادرم وارد آید! مقداری هم ظرف و ظروف از در و همسایه عاریه گرفتیم و آنها هم که بوی غذا و میهمانی به دماغشان خورده بود بلافاصله در صحنه ی شام حضور به هم رساندند.
بیچاره پدرم به کلی گیج شده بود. او هرگز پیش بینی این وضع را نمی کرد. شاید حدود چهل پنجاه نفر را مد نظر داشت اما اکنون تعداد مدعوین از صد نفر هم تجاوز کرده بود. صاحب رستوران پشت تلفن با شوخی به پدرم گفت که بهتر است یک کامیون برای حمل آن همه غذا به در رستوران بفرستد! هر کدام از آشنایان که اتومبیل داشتند به داد ما رسیدند و با کمک آنها غذا از رستوران ب روی سفره ی رنگین و شاهانه خانه ما نقل مکان یافت. صدای همهمه و فریاد حاضرین فضای خانه و کوچه را پر کرده بود. اگر رهگذری از آن حوالی می گذشت می پنداشت که مجلس عروسی و جشن و سروری بر پا شده است.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
بیچاره مادرم به همراه من و خواهر و خاله و چند تن از زنهای فامیل , در هوای گرم تابستان , در حالیکه قطرات عرق از پیشانی آنها سرازیر بود و احیاناً چند قطره ای هم در داخل غذاها چکیده بود! مشغول کشیدن غذاها بودند. و عجب اینکه گوئی افراد طایفه مغول به خانه ی ما شبیخون زده باشند!! زیرا آنها مشکل گرسنگان بیافرا به غذاها حمله ور گردیدند! هنوز چند دیس بزرگ برنج را روی سفره نگذاشته خالی می شد و دوباره دیسهای خالی به آشپزخانه عودت داده می شد. یکی داد می زد آب بیاورید , دیگری نوشابه می خواست , سومی نمک , چهرمی سبزی خوردن , سفره ی رنگین و زیبای ما که تا لحظه ای پیش انسان حظ می کرد به آن بنگرد تبدیل به ویرانه ی مهیبی شده بود. پسردایی با خود دوربین آورده بود و هوس کرد که سر شام از آنها عکس بگیرد. چه هیاهویی که به پا نشد. یک عده در حال خوردن غذا سعی می کردن ژست مکش مرگ ما را بگیرند!! تا عکسهایشان جلوه اصی داشته باشد. عده ای بهانه می آوردند که با لپ هایی پر از غذا و صورت چرب و چیلی عکسشان جالب نمی افتد! عده ای دیگر مخالف بودند و عقیده داشتند که اینجوری عکسها طبیعی تر خواهد افتاد. یکی عکس نیم رخ می خواست و دیگری تمام رخ! یکی نشسته , یکی می خواست ایستاده بیندازد! یکی می خواست حتماً! با شوهرش عکس بگیرد ولی شوهرش را در میان ازدحام عجیب نمی یافت دیگری بر عکس او...این وضع آنقدر ادامه یافت تا اینکه شام به پایان رسید, و با زن های فامیل زحمت جمع آوری سفره را تقبل نمودند.
پس از شام فوراً بساط چای و میوه برپا گردید. واقعاً شب هیجان انگیز و فراموش نشدنی بود. پدرم با وجودی که خرج زیادی را متحمل شده بود اما قلباً خوشحال بود که توانسته چنین جنجالی برپا دارد و در برابر همگان فخر بفروشد. او بادی به غبغب گوشتالود خود می انداخت و با تبختر ابراز می داشت که دخترش لیسانس گرفته و به زودی زود دکترایش را اخذ خواهد نمود , و من با خود می گفتم اگر قدم به کره ی ماه می نهادم و یا کشف مهم می نمودم چه وضعی پیدا می شد؟!! وقتی شکمها سیر شد , تازه زبانها به کار افتاد! فکر می کردم با خوردن آن همه غذا و تنقلات زبان ها خسته شده و در جای خود آرام خواهد گرفت ولی این زبان های خستگی ناپذیر!! آرام و قرار نداشتند. مردها دسته به دسته گوشه ای جمع شده و درباره موضوعات مختلف روز اعم از بحث سیاسی و فلسفی و پزشکی و ... صحبت می کردند و زن ها هم در جبهه ای درباره ی لباسها و آرایش سایر زن ها غیبت می کردند و یا از شوهر ها و مادر شوهرهایشان انتقاد! چند نفری به دور زن پسرخاله ام که به تازگی بینی خود را عمل کرده بود جمع شده بودند و از او در مورد نحوه عمل و اسم و آدرس دکتر جراح سؤالاتی می کردند. انبوه ظرفهای کثیف , درون سبدها و آبکش ها جای گرفت. خدا پدرشان را بیامرزد که شستن ظرفها را به عهده گرفتند و گرنه من و مادرم هفته ها وقت لازم داشتیم تا همه ی آنها را تمیز کنیم. عده ای پس از اینکه مجدداً به من تبریکک گفتند و از دعوتشان به میهمانی آن شب تشکر نمودند خانه را ترک گفتند.
کم کم خانه خلوت تر می شد و فقط تعدادی از اقوام نزدیک هنوز گوشه ای نشسته بودند و با میوه از خودشان پذیرائی می کردند. من و مادرم مدام از این سو به سوی دیگر می چرخیدیم و با آنها خوش و بش کرده و احوالپرسی گرم و صمیمانه ای انجام می دادیم و به آنها چای و میوه تعارف می کردیم , اینها عده ای بودند که سر بزنگاه! یعنی موقع شام خوردن از راه رسیده بودند و هنوز فرصت نکرده بودند که با ما سلام و احوالپرسی نمایند که ما از خجالت آنها هم در آمدیم!
در همین هنگام چشمم به پدرم افتاد که در کنار عمو جانم نشسته بود. آنها گوشه ای دورتر از سایرین نشسته و درباره ی موضوع مهمی صحبت می کردند و من گاهگاهی که از کنارشان رد می شدم می شنیدم که درباره ی من صحبت می کنند. یک بار بدون اینکه آنها متوجه باشند به حرفهایشان به دقت گوش دادم و متوجه شدم که عمو جان به آرامی در گوش پدرم می گوید:
_باید هر چه زودتر فکری کرد , اگه دیر بشه دیگه فایده ای نداره. تا تنور داغه باید نون رو چسبوند چند سال دیگه اگه بگذره ضررش متوجه ی همه ی شماها خواهد شد! تا همینجاشم خیلی ضرر کردین!!
و پدرم سرش را به تأیید سخنان برادرش تکان داد و گفت:
_بله برادر حق با شماست , تا اینجا هم خیلی کوتاهی کردم. در هر حال یه فکری باید واسه ی این موضوع بکنم باید با سهیلا صحبت کنم و...
اما در همین هنگام چشم پدر به من افتاد و بلافاصله موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:
_بله داداش درسته , ولی نگفتی که نرخ روغن این روزا تو بازار چنده؟
برای مزید اطلاع شما باید عرض کنم که عمو جانم تاجر روغن نباتی بود و ثروت سرشاری هم نصیبش شده بود در حالی که حتی یک کلاس سواد نداشت و همه ی بچه هایش هم از تحصیلات دوری جسته و دنبال تجارت رفته بودند. پسرعمویم حمید , هم که چند سال بود که به جرگه ی خواستگاران پر و پا قرص من پیوسته بود , تحصیلات چندانی نداشت و تا کلاس چهام ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود و با وجودی که سی و دو سال از سنش می گذشت او را در بازار میرزا صدا می کردند. حمید مدتها بود به جان پدر و مادرش افتاده بود که مرا برایش خواستگاری کنند اما هم پدر و مادرم و هم خود من شدیداً مخالف بودیم , ولی عمویم اصرار عجیبی داشت که حتماً این کار صورت پذیرد. او مخالف درس خواندن بود و همیشه ربه پدرم هشدار می داد که درس خواندن ما روزی به ضررش تمام خواهد شد!

پدر من سابقاً مقاطعه کار ساختمان بود و در آمد سرشاری داشت و اخیراً هم دست از کار کشیده و خودش را بازنشسته کرده بود! او به خاطر علاقه ای که به فرزندانش به خصوص به من داشت حاضر بود مخارج تحصیلات مرا تا مدارج بالاتر بپردازد اما عمو جان با این اخلاق و رفتار او سخت مخالف بود. با خودم حدس می زدم که عمو جان باز دارد زیرپاکشی می کند تا بتواند پدرم را از فکر تحصیل من منصرف سازد و در مورد ازدواج من با حمید تصمیمی قاطعانه بگیرد.
فردای آن روز معلوم شد که حدس من تا چه حد مقرون به صحت بوده است. روز بعد از میهمانی , پدر مرا به نزد خود خواند و گفت:
_سهیلا جون می خوام باهات کمی حرف بزنم.
مادرم هم حضور داشت و من از قیافه ی جدی پدر دانستم که باید موضوع مهمی در بین باشد. فوراً اطاعت کردم و در کنار آنها نشستم. مادرم همچنان که مشغول گلدوزی روی پارچه ی سفیدی بود نیم نگاهی به من انداخت. در نگاهش حالتی بود که ناگهان به همه چیز پی بردم , مامان هر زمان که با پدر بحث می کرد و در این بحث ها و گفتگو ها با شکست و ناکامی مواجه می گردید چنین نگاهی ابراز می داشت و من دانستم که در غیاب من گفتگویی در گرفته که موضوع در ارتباط با من می باشد. نگاه دوم مادر نشان این بود که می گفت:
_(شجاع باش دخترم).
این نگاه تا حدودی امیدوار کننده و آرام بخش بود.
نیرویی گرفتم و آماده ی نبرد شدم! پدرم گفت:
_دخترم , می خواستم باهات در مورد آینده ات صحبت کنم.
او لحظه ای مکث کرد و من بلافاصله پرسیدم.
_آیا در انتخاب راهها آزادم می زارین؟ یعنی می تونم خودم تصمیم بگیرم؟
پدرم خندید و گفت:
_ولی من هنوز هیچ راهی پیش پای تو نذاشتم!
ولی تصمیمش رو دارین این طور نیست؟
_تو دختر باهوشی هستی. جز این هم انتظار دیگه ای از تو نمی شه داشت. به هر حال تو در تصمیم راهت کاملاً آزادی.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
پدرم سپس با مقدمه چینی بسیار بالاخره آن چیزی را گفت که حدسش را می زدم و انتظار شنیدنش را هم داشتم. او گفت که دیگر درس خواندن کافی است و باید به فکر آتیه خود باشم. می گفت که اکنون پا به مرز 28 سالگی نهاده ام و کم کم دارد از وقت ازدواجم می گذرد و خواهران کوچکتر از من چندتا بچه دارند و... او عقیده داشت که درس خواندن خوب است اما فقط برای مردها!!! زیرا آنها نان آور خانه هستند و مجبورند کار کنند و خرج زن و بچه خود را در آورند. پدرم می گفت که فایده این همه درس خواندن چیست؟ حتی اگر فیلسوف بشوی , پروفسور بشوی یا جای انیشتین مرحوم را هم بگیری باز هم باید شوهر کرده و تشکیل خانواده بدهی , بچه داری کنی و احیاناً کهنه بشوری و کارهایی از این قبیل که اکثر خانمها انجام می دهند. مادرم هم در اینجا با او هم عقیده شد و گفت که او آرزو دارد تا هر چه زودتر نوه های دخترش را ببیند هر چند که نوه ی دختر ها و پسران دیگر را هم دیده اما هر گلی یک بویی دارد, پدرم در دنباله کلام او اضافه کرد که مبادا فکر کنم که او از پرداخت مخارج تحصیل من وامانده و حتی حاضر است برای اثبات گفته هایش , مبلغ قابل ملاحظه ای به عنوان هزینه کمک درسی به وسیله نهادن در بانک به نامم بسپارد تا پس از ازدواج اگر شوهرم با ادامه ی تحصیل من موافقت کرد اما احیاناً بودجه ای برای این کار در اختیار نداشت من بتونم بدون هیچ مشکلی از آن پول جهت پرداخت مخارج تحصیلی بهره برداری نمایم و غیره و ذالک....
پدرم آنقدر گفت و گفت تا اینکه سر انجام موافقت کردم در صورت پیدا شدن خواستگاری مناسب با موقعیتم , دور تحصیل را موقتاً قلم گرفته و رضایت خود را برای ازدواج اعلام دارم مشروط بر اینکه او هرگز پیشنهاد نکند که من با پسر عمویم حمید که چشم دیدن او را نداشتم ازدواج کنم. پدرم مدتی از محسنات حمید و ثروت سرشارش برایم گفت اما اینها در من بی اثر بود. عاقبت الامر , او به همین اکتفا نمود که فعلاً از ادامه تحصیل منصرف گردم و با خواستگار بهتری ازدواج کنم. بعد از این نشست , کار من این شده بود که در خانه بنشینم و در امر آشپزی و پخت و پز به مادرم کمک کنم تا آن زمان همیشه سرم به درس خواندن مشغول بود به حدی که هرگز نتوانسته بودم غذای ساده ای طبخ کنم و مادرم از این جهت نگران بود که مبادا در منزل شوهرم , با مشکلی به نام خانه داری مواجه شوم. با وجودی که درس را رها کرده بودم اما در منزل , مادرم به سمت معلم سرخانه , رموز خانه داری را به من می آموخت و در این راه هم خیلی سخت گیر و مشکل پسند بود و مدام از دست پختم ایراد و اشکال می گرفت.
در حالی که سعی داشتم فوت و فن خانه داری را بیاموزم گاهگاهی هم دزدانه , سری به کتابها زده و به مطالعات غیر درسی خود ادامه می دادم چه اینکه اینکار سالها برایم به صورت یک عادت روز مره در آمده بود. مثل غذا خوردن و خوابیدن که امری لازم و اجتناب ناپذیر بود. مطالعه هم امری تفکیک ناپذیر برایم شده بود و جزیی از وجودم گشته بود. مدتی که گذشت عمو جانم دوباره با پدرم به مذاکره نشست اما پدرم همیشه از جواب دادن طفره می رفت تا اینکه یک روز رک و پوست کنده به برادرش گفت که خود سهیلا باید در این مورد تصمیم بگیرد. یک روز پسر عمویم با مادرش به منزل ما آمدند , آن روز خانه از همیشه خلوت تر بود و فقط من و مادرم در منزل بودیم.. زن عمو با مادرم گرم گفتگو شد و موذیانه مادرم را از اتاق خارج کرد و من و پسر عمویم تنها شدیم. او در فرصتی که به دست آمده بود در کنارم نشست و تقاضای خود را تکرار نمود. پول و ثروتش را به رخم کشید و گفت که چنان زندگانی پرشکوه و جلالی برایم تدارک خواهد دید که دهان غریبه و آشنا از تعجب باز بماند... من که پیش از این گفتار , مشغول خواندن روزنامه بودم , برای ادای احترام آن را به گوشه ای نهادم و دقیقاً به حرفهایش گوش دادم. دلم برایش می سوخت , او جوان ساده و خیالبافی بود. در چشمانش , علاقه ی مفرطی موج می زد و من می دانستم که از سالها پیش به من دل بسته است اما افسوس که تحصیلات , چون سدی محکم بین ما فاصله ایجاد کرده بود. هرگز یک زن لیسانسه نمی توانست با مردی که حتی سواد ابتدائی هم ندارد ازدواج کند. نه اینکه خودم را بالاتر از او می دانستم نه , بلکه یقین داشتم که اگر با او ازدواج کنم همیشه تضاد فکری و عقیدتی بین ما وجود خواهد داشت و احیاناً اختلافات سر به طغیان خواهد نهاد , او در دنیائی زندگی می کرد که فقط چرتکه را می شناخت و پول و دفاتر بررسی خرید و فروش را و من در دنیایی زندگی می کردم که پر از اسرار و مجهولات بود. عاشق علم و دانش بودم و به دنبال هر علتی , پی معلول آن می گشتم. دلم می خواست از همه اسرار آفرینش سر در بیاورم , ولی او دلش می خواست مدام درباره ی سود و زیان کالاهایش بحث کند.
دنیای ما با هم , تا بی نهایت فاصله داشت. اگر ازدواج می کردیم هرگز سخنی برای گفتن نداشتیم زیرا حرفهای هر کدام ما برای طرفین نا مفهوم و کسل کننده بود. او از پیشرفت علم اطلاعی نداشت , از جاذبه زمین و قانون نیوتون و نسبیت انیشتین و تاریخ و جغرافیا چیزی نمی دانست همانطور که من نیز از خرید و فروش و تجارت و سود و زیان و قیمت بازار اطلاعی نداشتم. همیشه دلم می خواست شوهرم مردی دانشمند و فاضل باشد که بتوانم به او تکیه داده و مشکلاتم را با او در میان بگذارم و پرسشهای بدون پاسخم را از او دریافت دارم. همیشه آرزوی قلبیم این بود که همسر یک پروفسور و یا دانشمند باشم ولو اینکه پیرمردی 90 ساله و فقر باشد. افتخاراتش و عناوین پر طمطراقش برایم جلوه ای نداشت آنچه که مهم بود فهم و دانش او بود و حالا می بایست راهی پیدا می کردم که علاوه بر قانع کردن او احساسش را هم جریحه دار نسازد , بنابر این به او گفتم که پول و ثروتش در نظر من کوچکترین اهمیتی ندارد , او نمی تواند قلبم را با پول خود بخرد و در دل با خود گفتم: (اگر تو آدمی تحصیل کرده اما بی پول و فقر بودی در آن صورت لحظه ای درنگ را جایز ندانسته و با فرغ بال به
آن عمل مبادرت می ورزیدم) و سپس دوباره افزودم بهتر است به دنبال دختری باشد که بتواند او را درک کند و حقیقت این است که من به شخص دیگری علاقه بسته ام. او لبخند تلخی زد و گفت که من انسان جاه طلبی هستم و حس خود خواهی هرگز در من فروکش نخواهد کرد.
حقیقتاً این طور نبود و او خیلی غیر منصفانه در مورد من قضاوت می کرد. در هر حال جوابی نداشتم که به او بدهم و او را با تصورات غلط ذهنی اش تنها نهادم تا از انسانی , به صورت دیو بسازد. چه اهمیت داشت که دیگران در مورد من چگونه بیندیشند , مهم این بود که من در تشخیص راهم دچار لغزش و اشتباه نگردم.
مدتی گذشت و از بین فامیل و آشنا چند خواستگار برایم آمد , من جمله دکتر متشخصی که پا از مرز 35 سالگی فراتر نهاده و ازدواج اولش که ناکام مانده بود و دختر 7 و 11 ساله داشت , اما پدرم با این وصلت مخالفت می کرد و عقیده داشت که این ازدواج سعادت آمیز نخواهد بود. مادرم نیز همین نظر را داشت و خودم هم چندان تمایلی به این ازدواج نداشتم تا اینکه گردونه شانس به نام مهندس جوانی
بر خورد نمود. هیچ نسبتی با ما نداشت و تها به وسیله ی یک همسایه ختیر به ما معرفی شده بود. پس از چند نشست کوتاه و بلند , احساس کردیم که همه ی محسنات موجود را جمیعاً در خود دارد. پدر و مادرم و من جمله خود من او را پسندیده بودم و او نیز راغب به این ازدواج بود. و چون بیش از دو سال اختلاف سن نداشتیم پدرم اصرار می کرد که حتماً این کار را انجام دهم به خصوص که از لحاظ شغلی هم به یکدیگر مرتبط می شدند.
پدرم مقاطعه ساختمان بود و این جوان هم مهندس آرشیتکت , او یکی دو جلسه با مادرش و در جلسات بعدی به تنهایی به خانه ما می آمد و همگی دور هم جمع می شدیم و مدتی با هم صحبت می کردیم. مادرش زنی قد بلند و لاغر اندام بود و خیلی ساکت و کم حرف به نظر می آمد و مدام به من زل می زد و لحظه ای چشم از من بر می داشت ولی شاهرخ رفتارش بسیار خودمانی اما مؤدبانه بود به طوری که پدر و مادرم را چون آهنربا جذب خود نمود. برادرم که از شهرستان جهت مرخصی به تهران آمده بود در یک گفتگوی دوستانه او را پسندید و خیلی از او خوشش آمد. نمی دانم چه کرده بود که همگی مجذوب او شده بودند! مادرم از رفتار آقا منشانه او مدام تعریف و تمجید می کرد. از لحاظ اخلاقی هم تا حدود نسبتاً زیادی با هم توافق داشتیم و جای هیچ شک و شبهه ای نبود که ازدواج ما با سعادت و موفقیت همراه خواهد بود.


امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
وقتی پدرم از جانب من اطمینان یافت با خیال آسوده به فکر تهیه ی جهیزیه ام افتاد. ازدواج ما به قدری سریع اتفاق افتاد که حتی خودمان هم باورمان نمی شد. پس از ازدواج , او آپارتمانی خریداری نمود و ما برای زندگی به آنجا رفتیم. خوب تا اینجای قصه زیاد هم عجیب نیست هر دختری بالاخره ازدواج می کند و به خانه ی بخت می رود اما مسئله در این است که ماجرای جالب زندگی من از اینجا آغاز می گردد شوهرم را دوست داشتم و او هم به من علاقمند بود. او مردی ساعی و کوشا بود و لحظه ای دست از تلاش بر نمی داشت. مهربان و ونگرم بود و احترام ویژه ای برای من , به خصوص برای خانواده ام قائل بود , اما از آنجایی که همیشه باید مشکلی هر چند جزیی و کوچک در مسیر زندگی انسان ها حتی خوشبخت هم وجود داشته باشد در زندگی ما نیز چنین بود.
تا قبل از ازدواج چندان با خانواده ی شوهرم آشنایی نداشتم و فقط یکی دو بار از نزدیک با مادر و خواهر ها و برادرانش آشنا شده بودم , اما بعد از ازدواج به آنچه نباید پی ببرم پی بردم. روزهای اول که هنوز نو عروس بودم طبق عادات مرسومه , مدام در خانه ی ما رفت و آمد بود. یا میهمانی می دادیم یا به میهمانی دعوت می شدیم. هر کداممان آنقدر فامیل و آشنا داشتیم که اگر فرضاً شب عید سال نو به خانه ی یکی می رفتیم و این دید و بازدیدها از سایرین هم ادامه می یافت شاید یکسال طول می کشید تا نوبت به اولی برسد! چند ماه بعد از ازدواج به تدریج از رفت و آمدها کاسته شد و تنها اقوام خیلی نزدیک بودند که رفت و آمد مدامی با آنها داشتیم.
در این زمان بود که پای مادر شوهرم به خانه ی ما باز شد. هر چند که ما به طور مستقل و جداگانه زندگی می کردیم مع الوصف او از روی دلسوزی و دلتنگی هفته ای چند روز به آپارتمان ما سرکشی می کرد. او زنی عامی و بی سواد , و در ضمن بسیار هم خرافاتی بود و عقایدی مخصوص به خود داشت , برای مثال به جادو جنبل عقیده ی خاصی داشت و همیشه برای دفع جن و انس با خود چاقوی کوچکی را حمل می نمود و می پنداشت که می تواند با آن چاقوی ریز بندانگشتی که حتی با آن نمی شد یک سیب را پوست کند به جنگ با اجنه برود و پوست آنها را چون سرخپوستان زنده بکند!!
همیشه می پنداشتم که اخلاق عروس و مادرشوهر از روی جهالت طرفین , یا بی سوادی و بی فرهنگی آنهاست. ولی عملاً در زندگی خودم ثابت شد که حتی یک زن لیسانسه هم می تواند از دست مادرشوهرش کتک نوش جان کند و زخم زبان بشنود , چه اینکه درست بعد از هشت ماه که از زندگی زناشویی ما گذشت طعم اولین طعنه ی مادر شوهر را چشیدم. برایم خیلی مشکل بود که با او رو در رو قرار گیرم و جواب اهانت هایش را بدهم. احساس می کردم اگر با او دهن به دهن شوم از شخصیتم کاسته خواهد شد. یک آدم تحصیل کرده همیشه از اندیشه و منطق خود برای حل مشکلات کمک می گیرد نه از زبان تند و تلخ خود. بگذارد همه چیز را از ابتدای آن آغاز نمایم . اینطوری بهتر در جریان وقایع قرار خواهید گرفت....
همه چیز از آن شب شروع شد. به اتفاق شوهرم , شام را در منزل خواهرش دعوت داشتیم. مادر شوهرم که با دخترش زندگی می کرد و بعد ها آن طوری که فهمیدم زندگی را بر دختر و دامادش هم تلخ کرده بود , نیز آنجا حضور داشت. آن شب پس از شام , شوهرم با دامادش که معمار ساختمان بود به اتاق دیگری رفتند تا در مورد پروژه ی ساختمانی که در دست احداث بود با هم گفتگو و تبادل نظر نمایند. البته قرار بود که پدرم نیز , در این پروژه نقشی داشته باشد. من و مادر شوهرم و خواهر شوهرم در سالن بودیم. فتنه از آنجا برخاست که خواهر شوهرم به طرف کمد لباسش رفت و لباس جدیدی را که خودش آن را دوخته بود از کمد خارج کرد و آن را به من نشان داد. لباسی بود از پارچه ی گران بها که دوختی جالب داشت. خواهر شوهرم اظهار داشت که به خیاطی خیلی علاقمند است اما چون به ناراحتی اعصاب مبتلا شده است دکتر هر نوع دوزندگی و کارهایی از این قبیل را برایش ممنوع ساخته و او این لباس را دور از چشم شوهرش دوخته است. مادر شوهرم که متوجه نشده بود دخترش چه وقت آن لباس را دوخته است ناگهان برقی که حاکی از تحسین بود از چشمانش ساطع شد و شروع به تعریف و تمجید نمود. تعریف او از محسنات اخلاقی و سجایای صوری و کمالات دخترش حدود نیم ساعت طول کشید و او سپس رویش را به جانب من برگرداند پرسید:
_راستی سهیلا جون , تو خیاطی یا بافتنی بلد نیستی؟
با نوعی شرمندگی که احساس گناه هم از آن مشهود بود سرم را به زیر انداختم و گفتم:
_متأسفانه نه , هیچوقت فرصت اینجور کارها رو نداشتم.
او با تأسف آهی کشید و گفت:
_خیلی حیف شد. من همیشه دلم می خواست عروسم یه هنرمند باشه! پس تو لباساتو میدی خیاط برات بدوزه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_حتی المقدور سعی می کنم از لباس دوخته و آماده استفاده کنم. تا به حال همیشه لباس حاضری خریدم.
و او باز هم ادامه داد.
_ولی اینجور کارها مال زن خونه اس. همه ی دختر ها باید تو خونه ی پدر و مادرشان این ریزه کاریهارو یاد بگیرن. من به همه ی دخترام انواع و اقسام بافتنی ها و کارهای دستی رو یاد دادم. متأسفم که مادرت در این مورد کوتاهی کرده.
خواهر شوهرم که احساس کرده بود من دچار ناراحتی شدید شده ام به میان حرف مادرش دوید و گفت:
_مادر جون , انصاف نیست اینجوری حرف بزنی. سهیلا جون در عوض یه لیسانس داره که به یه دنیا می ارزه , این خودش بالاترین هنره و کسی از عهده اش بر نمی آد. آدم یا باید دنبال تحصیل بره یا دنبال کارهای هنری.
_ولی یه دختر باید همه ی این چیزا رو بدونه. خجالت داره که آدم لیسانس داشته باشه ولی بلد نباشه قیچی و سوزن دستش بگیره!
بچه ها که به اخلاق مادربزرگشان وارد بودند و می دانستند که اگر به مسئله ای پیله کند به این زودی ها ول کن معامله نیست , دست از بازی کشیده و شش دانگ حواسشان را روی صحبتهای ما متمرکز کرده بودند و خواهر شوهرم که احساس می کرد من در برابر بچه ها معذب هستم فوراً آنها را برای خوابیدن به اتاق خوابشان برد و سپس بازگشت و برای این که موضوع صحبت را عوض کند شروع به تعریف خاطره ی یکی از مسافرت هایش کرد که به اتفاق شوهرش در اوایل ازدواج انجام داده بود. آن شب مادرشوهرم برای لحظه ای ما را تنها نهاد و خواهر شوهرم که زن مهربان و فهمیده ای بود در مورد سخنان و رفتار مادرش از من عذرخواهی کرد و گفت که زیاد به دل نگیرم , او پیرزن است و معمولاً اخلاق آدم های پیر مثل اخلاق بچه ها است که سر موضوع کوچکی قهر می کنند. او گفت که مادرش به این خصوصیات اخلاقی عادت کرده و کاریش هم نمی شود کرد , همه از اخلاق او ناراضی هستند و عروس هایش چشم دیدن او را ندارند و از من خواست که زیاد ناراحت نباشم.
آن شب گذشت و وقتی به خانه بازگشتیم من تا چند روزی بر سر این موضوع فکر می کردم و ناراحت بودم. دلم نمی خواست مادر شوهرم , مرا تحقیرم کند. آنقدر هم بی دست و پا نبودم که نتوانم جواب دندان شکنی به او بدهم اما همان طور که گفتم نمی خواستم روی ما به هم باز شود و احیاناً جواب مرا بی احترامی به خود تلقی نماید و باعث کدورتهای بیشتری گردد. همیشه از بحث و گفتگوی بیهوده و بی نتیجه پرهیز داشتم.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
روزها , در خانه سرم را با کارها گرم می کردم و در صورت نداشتن کار مطالعه می کردم. شوهرم با کار کردن در خارج از خانه مخالف بود و چون از لحاظ مادی هم کمبودی نداشتیم ترجیح می دادم لیسانسم را همچنان برای خود محفوظ بدارم و از آن برای خدمت به جامعه بهره ای نگیرم. کم کم ماجرای آن شب را به فراموشی سپردم اما این تازه آغاز ماجرا بود یعنی آرامشی قبل از توفان , و توفان جملات کنایه آمیز مادر شوهر بعد از آن ادامه یافت. در هر فرصتی که به دستش می رسید از نیش و کنایه زدن به من کوتاهی نمی کرد. مدام دخترانش را به رخم می کشید. یا فلان همسایه و فلان دختر را برای نمونه مثال می زد. کم کم کارش به جائی رسید که در برابر دوست و آشنا دست از تحقیر بر نمی داشت و طوری وانمود می کرد که من عروس نالایق و دست و پا چلفتی هستم که از اداره ی کارهای منزل نیز وامانده ام و اگر کمک های او نباشد هرگز نخواهم توانست حتی یک نیمرو را به خوبی به عمل آورم. به قدری در رفتارش افراط می ورزید که افراد فامیل او که احترام خاصی برایم قائل بودند و مرا بسیار دوست می داشتند , در غیابم در مقام دفاع بر می آمدند و او را محکوم می ساختند.
من همیشه رفتارم با خانواده ی شوهرم بسیار خوب و پسندیده بود و آنها همواره به چشم دیگری به من می نگریستند, از رفتار و گفتارشان مشخص بود که تا چه حد به شخصیت من ارزش و احترام می گذارند و مقام مرا والا می دانند. می دانستم که آنها هیچگاه از من به بدی یاد نخواهند کرد و سخنان کذب مادرشوهرم را جدی نخواهند گرفت اما احساس می کردم که در برابر آنها سرشکسته شده ام. در نزد خود احساس گناه می کردم که چرا کارهای هنری را که مختص زنان است را فرا نگرفته بودم. همیشه تحصیل را بالاترین هنر ممکنه می دانستم و حال مادر شوهرم , خیاطی را با مدرک تحصیلی من برابر می دانست.بله , حقیقتاً احساس گناه می کردم , گناهی را که هرگز مرتکب نشده بودم اما به جرم حماقت و نادانی دیگران , باید محکوم می گشتم یک سال و اندی از ازدواج ما گذشته بود و ما هنوز بچه دار نشده بودیم. البته خودمان نمی خواستیم به این زودی بچه دار شویم. هر دو نفرمان توافق کرده بودیم که فعلاً تا سه سال بچه دار نشویم تا فرصت بیشتری داشته باشیم که در کنار هم باشیم. شوهرم از صبح تا شب سر کارش بود و شب خسته و کوفته از راه می رسید و ما مدتی را به گفتگو می پرداختیم. نمی خواستم سر و صدای بچه آرامش او را مختل سازد. شوهرم عقیده داشت در در منزل و در کنار من احساس آرامش و شادمانی می نماید و در هیچ کجا نمی تواند چنین آرامش خاطری به دست آورد. بچه دار نشدن من به مدت سه سال برای ما حل شده بود اما این برای مادرشوهرم ثقیل و دیر هضم بود.
او که از قرار ما اطلاعی نداشت و مشکلات ما را درک نمی کرد به این فکر بود که شاید من عروس نازائی هستم که در این مدت حامله نشده ام و پیش همه ازمن انتقاد می کرد که به اصطلاح اجاقم کور است! افراد فامیل , حتی دخترهایش را به او می خندیدند و از او می خواستند که در زندگی خصوصی ما مداخله نکند اما او دست بردار نبود. هر وقت به دیدنم می آمد بی محابا دستی به شکمم می کشید که شاید یک بر آمدگی غیر منتظره را مشاهده نماید و هر بار با کنایه می گفت:
_کم کم داره دیر می شه! مگه نمی دونی که زن وقتی پا به سن گذاشت اگه حامله بشه سخت زائی می کنه؟ از من بشنو و زودتر دست به کار شو.
بچه نمک زندگیه , بچه زندگی رو شیرین می کنه.
بعد کمی در چشمانم خیره می شد و می گفت:
_خدای من! نکنه تو اجاقت کور باشه و بچه دار نشی و حسرت پدر شدن رو تو دل پسرم بذاری؟
یا می گفت:
_اگه عرضه ی نگهداری بچه رو نداری خودم ازش مراقبت می کنم.
از دستش کلافه می شدم زیرا این صحبتها هرگز تمامی نداشت اما چاره ای جز تحمل و سکوت نداشتم. گاهی لبخند می زدم و گاهی هم از روی اجبار اخم می کردم و با بی اعتنایی به او , به قول خودش ازش انتقام می گرفتم اما سعی نکردم سخنی بر زبان آورم که باعث گردد پرده ی احترام بین ما دریده شود. بیچاره شاهرخ هرگز از رفتارهای زشت و زننده ی مادرش خبری نداشت و نمی دانست که او با تیش و طعنه چه به روز من می آورد. شنیده بودم که او باعث فراری دادن یکی از عروسهایش شده و دو تا از عروسهای دیگرش را هم از دست خود عاصی ساخته است و حتی یکی از آنها را به شدت کتک زده و عروسش هم به ناچار دست به روی او بلند کرده بود. حتی تصور چنین صحنه هایی هم برایم چندش آور و غیر قابل قبول بود. یک روز او به دیدنم آمد و پس از اینکه باز هم این حرف ها را تکرار کرد , به من امر کرد که همراه او به نزد رمال و دعا نویس بروم تا او گره گشائی بکند شاید که من بچه دار شوم!! او می گفت که لابد برایم جادو کرده اند که حامله نشوم و دعا نویس می تواند سحر و جادو را باطل کند!!
آن روز برای اولین بار با او به تندی صحبت کردم به او گفتم که از این مسخره بازی ها بیزار هستم و خودم فعلاً تمایلی به بچه دار شدن ندارم و هر زمان که وقتش فرا برسد فوراً اقدام خواهم کرد. او ابتدا از لحن تند من کمی جا خورد و خودش را عقب کشید. می پنداشتم که فریادم مؤثر واقع شده است ولی بلافاصله به خود مسلط شد و گفت که درس و مدرسه عقل مرا زایل کرده است! بعد با ناراحتی مرا ترک کرد و رفت. مدتی به خانه ی ما رفت و آمد نداشت و من از دستش خلاص شده بودم که ناگهان باز یک روز سر و کله اش پیدا شد. این بار خیلی مهربان تر شده بود و من باز فکر کردم که لابد از رفتارش پشیمان شده است. با احترام از او استقبال کردم و برایش چای و میوه آوردم. کمی که صحبت کردم متوجه شدم از چیزی نگران است اما زیاد اهمیت ندادم. او مقابلم نشسته بود و یک برآمدگی غیر عادی در زیر بلوزش دیده می شد! با خود گفتم لابد کیف پولش را در زیر لباس خود جای داده است. خواستم مجدداً برایش چای بیاورم , به همین جهت سینی را برداشتم ولی او با دستپاچگی سینی را از دستم گرفت و گفت که دلش می خواهد خودش چای بریزد و بیاورد , و بدون اینکه منتظر جواب من بماند فوراً به طرف آشپزخانه رفت. دهانم از تعجب باز مانده بود. چنین رفتاری در او بی سابقه بود! همیشه آب خوردنش را با توپ و تشر از ما می خواست.
ته قلبم احساس کردم کاسه ای زیر نیم کاسه است. پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه رفتم و در گوشه ای پشت در ایستادم و به داخل آشپزخانه سرک کشیدم. او چای را درون فنجان ها ریخت و قوری را با احتیاط روی سماور نهاد و بعد نگاهی به اطراف انداخت. فوراً سرم را به عقب کشیدم و چون رفتارش هر لحظه مشکوک تر می شد با کنجکاوی بار دیگر او را نگریستم. دستش را به زیر بلوزش برد و از میان سینه اش شیشه ی کوچکی را بیرون آورد و در آن را گشود و محتوی شیشه را درون یکی از فنجان ها خالی کرد و شیشه را بار دیگر درون سینه اش نهاد. رنگ از چهره ام پرید , فوراً خودم را به گوشه ی اتاق رساندم و روی مبل ولو شدم. همه ی بدنم دچار رعشه شده بود. نمی دانستم چه نقشه ی شیطانی در سر دارد؟ لابد می خواهد مرا مسموم کند؟ بله حتماً داخل آن فنجان زهر ریخته بود ولی آخر چرا؟ من که به او بدی نکرده بودم. سعی کردم خونسرد باشم. عرق از سر و رویم روان بود. او با لبخندی کذایی آمد و سینی را روی میز نهاد. دستش از فرط هیجان می لرزید و چای از درون فنجان لب پر زده و توی نعلبکی ریخته بود. روبه روی من نشست و خنده کنان گفت:
_شما جوونا بلد نیستین چه جوری چای بریزین , یا زیاد از حد پر رنگه یا خیلی کم رنگه.
سعی کردم لبخند بزنم اما لبم از هم وا نمی شد. گلویم می سوخت و دهانم تلخ شده بود. مرگ را در چند قدمی خود می دیدم. صحنه ای را مجسم می کردم که من مرده ام و همه ی اقوام و آشنایان به دور جسد من حلقه زده اند و گریه کنان بر سر خود می کوبند و مادرشوهرم به آنها می گوید: (طفلکی چون بچه دار نمی شد خودکشی کرد.) نگاهی به ساعت انداختم. چهار بعد از ظهر بود و تا آمدن شوهرم خیلی وقت بود. او که اضطراب مرا دید گفت:
_چی شده چرا ناراحتی؟

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
به سختی لبخندی زدم و گفتم:
_چیز مهمی نیست , نمی دونم چرا دلم واسه ی شاهرخ شور می زنه , دیشب یه خواب بدی دیدم و واسه ی همینه که کمی نگرانم.
او خندید و گفت:
_نگرون نباش , خواب زن چیه, چائی تو بخور سرد می شه.
نگاهی به فنجان ها کردم. نمی دانستم کدامیک از آنها مال من است ولی او کار مرا ساده تر کرد و یکی از فنجانها را مقابلم نهاد و فنجان خودش را سر کشید. به دنبال راه فرار می گشتم , می خواستم جایی را بیابم که بدانجا پناه ببرم. می خواستم فریاد بزنم و از همسایه ها کمک بخواهم. تصمیم گرفتم فنجان را از دستم بیندازم و وانمود کنم که خودش افتاده است. می خواستم تو روی او بایستم و بگویم که از نقشه های شوم او با اطلاع هستم و او را با خفت و خواری از منزل برانم یا وادارش کنم خودش آن را بنوشد. همه ی اینها برای لحظه ای از مغزم گذشت اما راه درست کدام بود؟ بگذارم او مرا بکشد؟
بدون هیچ دفاعی؟ بدون هیچ مقاومتی؟ لابد از مدتها قبل این نقشه در سرش بوده , لابد دختر دیگری را برای همسری با پسرش در نظر گرفته , لابد...
ناگهان صدای زنگ تلفن چون فرشته ی نجاتی به گوش رسید. این بهترین فرصت بود. وقتی صحبت تلفنی من تمام می شد به بهانه ی اینکه چای سرد شده و دیگر میلی به خوردن آن ندارم , می توانستم آن را به دور بریزم. فوراً مثل فنر از جا جستم و گوشی تلفن را برداشتم.
_الو...
صدای قدسی را شناختم. او خواهر زن برادر شوهرم بود. در حالیکه شتابزده صحبت می کرد گفت:
_مادربزرگ اونجاست؟
_آره , چی شده؟
_گوش کن سهیلا جون , زیاد وقت ندارم. ممکنه اون شک کنه. سعی کن اون نفهمه من چی می گم یا اصلاً بهش نگو من پشت خط هستم. امروز ظهر اومد خونه ی ما , بعد به من گفت بیا بریم یه جایی , منم همراهش رفتم و دیدم که منو برد پیش یه دعا نویس. یه مقدار دعا گرفت که تو بخوری و بچه دار بشی! یه شیشه آب هم از دعانویس گرفت که بده تو بخوری. گوش می کنی یا نه؟
_آره آره بگو.
_بعد منو به روح پدر خدابیامرزم قسم داد
که جریانو به کسی نگم ولی من وجدانم ناراحته می ترسم بلایی سرت بیاد. ببینم, تو که از دستش چایی یا آب و یا نوشیدنی نخوردی؟
_نه , ولی دیگه چیزی نمونده که...
_می فهمم. ببین گوش کن من یه نقشه ای دارم. الان گوشی رو بذار و اگه ازت پرسید بگو که یکی از دوستات بوده , بعد من دوباره تلفن می کنم و می گم می خوام با مادربزرگ حرف بزنم. وقتی اون گوشی رو برداشت تو می تونی اونو دور بریزی. حالا هر چی که هست , باشه؟
_باشه.
_خوبه, اما یه چیز دیگه , وقتی اون رفت تموم خونه رو بگرد چند بسته جادو با خودش آورده که یه جایی تو خونه ی شما پنهون کنه. فعلاً خداحافظ.
گوشی را نهادم. خیالم تا حدودی آسوده شده بود. پس آن چیزی را که درون فنجان ریخته بود زهر نبود! او پرسید.
_یکی از دوستام بود می گفت که شوهرش مریضه و احتیاج به یه مقدار پول داره , می خواست من بهش کمک کنم.
این فکر همین جوری از مغزم گذشته بود. آمدم در کنارش نشستم که تلفن بار دیگر زنگ زد.
او غرغر کنان گفت:
_اوه , چقدر این لعنتی زنگ می زنه؟!! چائیت سرد شد.
_الان میام می خورم. من چایی سرد شده خیلی دوست دارم , شاید شاهرخ باشه.
بعد گوشی را برداشتم.
_الو بفرمائین.
_....
_اوه سلام قدسی خانم , حالتون چطوره؟
_.....
_بله اینجا هستن کارشون دارین؟
_.....
-چشم , گوشی دستتون باشه.
پیرزن وحشتزده نگاهم می کرد و قبل از اینکه من گوشی را به دست او بدهم او فوراً گوشی را از دستم قاپید و گفت:
_سلام , چی شده؟ چه خبره؟
و بعد با او مشغول صحبت شد. اما صورتش به جانب من بود. روی مبل نشستم و فنجان را در دست گرفتم و آن را به لب نزدیک کردم و به ظاهر مشغول نوشیدن شدم و همینکه او لحظه ای صورتش را برگرداند فوراً محتوی فنجان را توی گلدان بزرگی که در گوشه ی اتاق درست در سمت راست من کنار مبل قرار داشت ریختم و فنجان را درون سینی نهادم اما بعد متوجه شدم که حتی یک قطره هم ته فنجان باقی نمانده و او حتماً متوجه خواهد شد که من چای را نخورده ام. لابد با طعنه خواهد گفت:
_اوه! چه خوش اشتها! حتی تفاله های چائی رو هم قورت دادی!! بعد بدون اینکه او متوجه باشد , ته مانده ی فنجانش را درون فنجان خودم ریختم و با خیالی آسوده به پشتی مبل تکیه دادم و در همین لحظه بود که او گوشی را نهادو گفت:
_امون از دست این مزاحما!
خنده کنان گفتم:
_چطور مگه؟ چی شده؟
او نگاهی به داخل فنجان من انداخت و وقتی خیالش از این بابت مطمئن شد گفت:
_هیچ بابا , امروز ظهر رفته بودم خونه پسرم , خواهر زنش می خواست پارچه بخره , منو هم با خودش برد, من بهش گفتم که اگه می خواد پارچه بخره یه بزازی خوب سراغ دارم , بعد بردمش اونجا و اون خریدشو کرد و اومدیم خونه. حالا زنگ زده که گویا کیف پولشو تو اون مغازه جا گذاشته و چون آدرس اون مغازه رو خوب یاد نگرفته بو من باهاش برم اونجا تا شاید کیف پولش پیدا بشه.
باز هم خندیدم و گفتم:
_چه اتفاق جالبی!

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
خمهایش را در هم کرد و گفت:
_کجاش جالبه؟ این بی عرضگی اونو نشون می ده , آدم باید موقع خرید مواظب لوازمش باشه.
با طعنه پرسیدم:
_راستی اون از کجا می دونست که شما اینجا هستین؟
او با لکنت زبان گفت:
_چیزه , اینه... یعنی وقتی اونجا بودم بهشون گفتم که یه سری میام پیش تو....
آن روز وقتی مادرشوهرم از خانه ی ما رفت , دست به خانه تکانی مفصلی زدم. همه جای خانه را زیر و رو کردم , یک تکه کاغذ را که با جوهری به رنگ مشکی به خط عربی کج و معوج نوشته شده بود , زیر یخچال , تکه ی دیگر را زیر مبل و تکه ی سوم را زیر آخرین تشک که روی تخت خواب قرار داشت یافتم.
حالا می فهمیدم که من وقتی برای شستن میوه و دم کردن چای به آشپزخانه رفته بودم او به سرعت این کار را انجام داده است. کاغذ ها را توی سطل زباله انداختم ولی بعد فکری به خاطرم رسید و آنها را دوباره برداشتم و روی میز نهادم. سپس روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم و تازه به یادم آمد که برای شام چیزی درست نکرده ام , اما زیاد هم مهم نبود , اگر یک شب شام حاضری می خوردیم طوری نمی شد. بعد بی اختیار خنده ام گرفت و دیوانه وار خنده را سر دادم. یک خنده ی عصبی و ناراحت , و آنگاه خنده هایم مبدل به گریه گردید. باری اولین بار بود که از روی یأس و استیصال می گریستم و این موضوع فکر مرا به خود مشغول داشته بود که نزدیک بود از ترس کشته شدن زودتر , دار فانی را وداع گویم. خدا می داند که چقدر ترسیده بودم و دندانهایم به هم می خورد و زبان در دهانم قفل شده بود. چه تصورات وحشتناکی از این عمل پیرزن به من دست داده بود. فکر همه چیز را کرده بودم به جز اینکه او تصمیم دارد به وسیله ی سحر و جادو مرا بچه دار کند و لابد الان در خیال خود اینطور می پروراند که من به زودی باردار خواهم شد و او با غرور به همه خواهد گفت که بچه دار شدن من به او مربوط بوده و از معجزات بی نظیر و کرامات بی شائبه دعنویس برای همه سخن می راند...
آن شب وقتی شاهرخ بازگشت برای اولین بار در طول این دو سال زندگی مشترک , موضوع مادرش را با او مطرح ساختم و مدارک موجود را که همان تکه های نوشته شده بود به عنوان صحت و سقم گفتارم به او نشان دادم. بیچاره شوهرم به کلی گیج و کلافه شده بود و از شدت عصبانیت و ناراحتی در حال انفجار بود. سعی کردم او را آرام سازم و به او دلداری دادم که رفتار مادرش نمی تواند کوچکترین خدشه ای به زندگی زناشوئی ما وارد آورد و باید با صبر و بردباری
به دنبال راه حل مناسبی گشت تا او دست از کارهایش بردارد. شوهرم تصمیم داشت مادرش را مورد مؤاخذه قرار داده و از او بخواهد که از کارهای احمقانه اش دست بردارد که در غیر این صورت حق پا نهادن به خانه ی ما را نخواهد داشت اما باز من دخالت کردم و گفتم که او نباید بفهمد که رازش برملا شده است وگرنه ممکن است بار دیگر دست به کارهای بدتری بزند که به مراتب خطرناک تر باشد , بهتر است او همچنان در این تصور باشد که من آن چای را خورده ام و بقیه کاغذ ها هم از دسترس ما به دور مانده است , شاید به همین دلخوش باشد و دست از سر ما بردارد و گرنه باز هم در صدد رفتن به نزد دعانویس خواهد بود...
روز بعد به قدسی تلفن کردم و از او خواهش کردم کهاین موضوع را به عنوان یک راز خانوادگی در نزد خود محفوظ بدارد و به احدی در این مورد چیزی نگوید و او نیز به من قول داد که هرگز کلامی در این باب به زبان نیاورد. تا مدتها رفتار مادرشوهرم خوب بود , حالا مهربان شده بود و کمتر زخم زبان می زد.
چندی دیگر هم گذشت. مادرشوهرم در طول این چند ماه مرتباً از من سوال می کرد که آیا باردار شده ام یا نه؟ و به دنبال علائم و نشانه ای از حاملگی در من بود و هر بار که با جواب منفی من مواجه می گردید اخمهایش را در هم می کرد. ما تصور می کردیم که او در رفتار خود تجدید نظر خواهد کرد اما ملایمت و نرمش ما باعث سو استفاده او می شد. یک روز دایی شوهرم ما را برای شام دعوت کرد. آن شب مادر شوهرم در منزل ما بود و به ناچار همراه ما آمد. وقتی سوار ماشین شاهرخ می شدیم او پیشدستی کرد و رفت جلو پیش شاهرخ نشست و من هم روی صندلی عقب ماشین جای گرفتم. شاهرخ می پنداشت که من از این عمل مادرش ناراحت شده ام لذا با ایما و اشاره از آیینه اتومبیل به من می خواست بفهماند که ناراحت نباشم و من هم با اشاره به او گفتم که این موضوع برایم مهم نیست.
وقتی مقابل در منزل دائی , توقف کردیم آنها به استقبال ما آمدند. شام در محیطی بسیار گرم و صمیمی صرف شد. دایی شوهرم با خنده و شوخی و با گفتن خاطرات دوران سربازیش (دایی سرهنگ بازنشسته ارتش بود) کلی ما را خنداند و باعث خوشحالی ما شد. پس از شام قرار شد که ما زودتر از معمول به خانه باز گردیم. شاهرخ آن روز به شدت کار کرده بود و خسته شده بود
و با اشاره به من حالی کرد که زودتر خداحافظی کنیم اما در همین لحظه زنگ خانه به صدا در آمد و لحظه ای بعد پسر و عروس دائی وارد شدند. همگی دور هم نشستیم و مشغول چاق سلامتی شدیم.
پسردایی , جوانی 24 ساله بود که به تازگی با دختر جوانی ازدواج کرده بود. همسرش به غایت مهربان و زیبا بود و آن شب زیبایی خیره کننده اش همه را تحت شعاع قرار داده بود. او نسبت به من علاقه ی خاصی داشت و این علاقه و محبت دو جانبه بود چون که من هم او را دختری فهمیده و مهربان تشخیص داده بودم. او تحصیلات خود را نیمه کاره رها کرده و چون مادرش خیاط خانه ی بزرگی را اداره می نمود. او نیز شغل مادرش را انتخاب کرده و در خیاط خانه ی مادرش کار می کرد اما پس از ازدواج , دیگر به سراغ آن کار نرفت و فقط شخصاً برای خودش و اطرافیان نزدیکش دوخت و دوز می کرد. آن شب هم لباس بسیار خوش دوختی به تن داشت و همان لباس باعث شد که من هنرمند گردم!!
زن دائی از آنها پرسید که اگر شام نخورده اند برایشان شام بیاورد و چون پاسخ منفی شنید فوراً به سمت آشپزخانه رفت تا غذا را روی اجاق بگذارد. من و فرنوش (عروس دائی) هم به آشپزخانه رفتیم تا لحظه ای از مردها جدا باشیم. در همین هنگام مادرشوهرم سر رسید. ما دور میز آشپزخانه نشسته بودیم و او هم در کنار ما نشست و سر صحبت را با تازه عروس گشود. از او درباره ی زناشویی وی سؤال نمود و اینکه آیا حامله است یا نه؟ در حالیکه آنها تازه 8 ماه بود که ازدواج کرده بودند. فرنوش با این سؤالات , آن هم در حضور مادرشوهرش , مدام سرخ و سفید می شد , سرش را به زیر انداخته بود و در پاسخ او به طور اختصار و با کلمات آره یا نه جواب می داد. مادر شاهرخ وقتی شنید او به زودی مادر می شود برقی از تحصین در چشمانش درخشید و رو به من کرد و گفت:
_میبینی , یاد بگیر! دو ساله که حسرت مادربزرگ شدن رو به دلم گذاشتی.
من نگاهی به او کردم و با ناراحتی گفتم:
_مادر , هر کسی در زندگی طرز فکری داره , و طرز فکر من اینه که فعلاً بچه دار شدن رو به آینده موکول کنم.
مدتی راجع به این مسئله بحث می کردیم و فرنوش که احساس خستگی و کسالت می کرد از این حرفها دلسرد شده بود و می خواست به هر بهانه ای که شده از آشپزخانه خارج شود , اما چانه ی مادرشوهرم تازه گرم شده بود و ول کن معامله هم نبود , تا اینکه یکباره چشمش به لباس فرنوش افتاد و گویی تازه متوجه پیراهن او شده بود زیرا با لحنی آمیخته به تحسین و موذیانه به او گفت:
_به به ! چه لباس قشنگی! چقدر خوش دوخته! ببینم خودت اینو دوختی یا مادرت؟

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
فرنوش که فکر می کرد به این وسیله می تواند موضوع صحبت را از بچه دار نشدن من به سوی خیاطی بکشاند در جوابش گفت:
_نخیر خودم دوختم. من همیشه لباسامو خودم می دوزم.
مادرشوهرم پارچه ی لباس را در دست چروکیده اش لمس کرد و آنگاه به جانب من برگشت و با کف دست محکم بر سرم کوبید و در همان حال گفت:
_خاک بر سرت! عرضه این رو هم نداری , نمی دونستم پسرم با یه آدم بی دست و پا عروسی کرده!!
ضربه ی او چنان ناگهانی بر سرم فرود آمد که برق از چشمانم جهید و او با ناراحتی از روی صندلی برخاست و به سالن رفت و کنار پسر و برادرش نشست. تمام بدنم خیس عرق شده بود و احساس حقارت در برابر بی هنری و بی دست و پایی خودم , سراسر وجودم را فرا گرفت. برای لحظه ای نتوانستم کوچکترین عکس العملی نشان دهم. در برابر زن دائی و عروسش احساس کوچکی می کردم. بغض گلویم را می فشرد. نمی توانستم به درستی تصمیم بگیرم , آیا با شوهرم فوراً آنجا را ترک گویم؟
یا اینکه باز هم بنشینم و مورد اهانت قرار گیرم؟ در تمام طول زندگیم حتی در خانواده ام نیز با چنین برخوردی روبه رو نشده بودم. سی سال از عمرم می گذشت و تا کنون حتی محض نمونه یکبار هم مادرم بر سرم نکوفته بود و مرا چنین خوار و رسوا نساخته بود. تمام هیکلم از شدت اضطراب و ناراحتی می لرزید.
فرنوش که احساس کرده بود من ناراحت هستم با دهانی باز و حیرت زده نگاهم کرد و گفت:
_من نمی دونم شما چطور وجود اونو تحمل می کنین؟! من اگه جای شما بودم فوراً جوابشو می دادم. نرمش و احترام شما باعث سوء استفاده اون می شه , من که هرگز نمی تونم چنین رفتاری رو تحمل کنم سکوت شما باعث می شه اون هر کاری دلش بخواد بکنه چطور به خودش اجازه می ده تو سر شما بکوبه....
و زن دائی که ناظر این برنامه بود گفت:
_این پیرزن , بد جوری به تو پیله کرده , بهتره یه عکس العمل تندی از خودت نشون بدی که اونو سر جاش بشونه. من سال هاست اونو می شناسم , ممکنه فکر کنی که چون خواهر شوهرمه این حرفو می زنم ولی اینطور نیست , همه از دست اون عاصی شدن , تنها راهش اینه که مقابلش وایستی و باهاش دهن به دهن بشی , یکی از عروسهایش همین کار رو کرد و حتی دست روی اون بلند کرد و همین مسئله سبب شد که اون از عروسش بترسه و دیگه تو زندگی اونا مداخله نکنه , تو هم باید ازش زهر چشم بگیری.
من سخنان هیچکدام را نمی شنیدم. بقدری ناراحت بودم که حتی گوشهایم قادر به شنیدن چیزی نبودند. سعی کردم خودم را کنترل کنم , صلاح نبود شوهرم از این موضوع چیزی بداند. نمی خواستم او را که بیش از حد معمول خسته و کوفته بود پریشان سازم. آن شب را هر طوری که بود سر کردم و بعد سر درد را بهانه کردم و زود خداحافظی کردیم.
مادرشوهرم همراه ما نیامد و همانجا منزل برادرش ماند. او همیشه عادت داشت بدون اینکه کسی از او برای ماندن دعوت کند خودش , خودش را دعوت می کرد و هر هفته چند شبی را نزد سایر اقوام می گذراند. همراه شوهرم به خانه بازگشتیم و چون حقیقتاً دچار سر درد شدیدی شده بودم به رختخواب رفتم و از فرط ناراحتی خیلی زود خوابم برد...
وقتی مادرشوهرم با دو دستش روی سرم کوبید واقعاً شوکه شده بودم , به قدری رفتارش غیر منتظره و زننده بود که در باورم نمی گنجید چنین اتفاقی افتاده است. روز بعد وقتی از خواب برخاستم هنوز سردردم تسکین نیافته بود. صبح ناشتا دو تا آسپرین خوردم و به فکر فرو رفتم. از زندگی متنفر شده بودم , حتی از خودم هم بیزار بودم , تا چه مدت می بایست مورد تحقیر و سرزنش این پیرزن قرار می گرفتم؟ آیا کافی نبود؟ رفتار شب قبل او در برابر چشم اقوامش شخصیت مرا در هم کوبیده بود. دیگر تحملم به پایان رسیده بود و قادر نبودم مسئله شب پیش را به فراموشی بسپار. تا بعد از ظهر , گرسنه و غمگین گوشه ی مبل افتادم و فکر کردم و حتی به تلفن هم که مرتباً زنگ می زد پاسخ ندادم و دوشاخه ی تلفن را از پریز کشیدم.
تصمیم خطرناکی گرفتم , باید خودم را می کشتم تا از زندگی خلاص شوم. آری این تحقیر مادرشوهر به قدری در من اثر نهاده بود که روحیه ام را به کلی باخته و از زندگی منزجر گردیده بودم. مقداری قرصهای مختلف از جعبه ی کمک های اولیه خارج کردم که همگی آنها را ببلعم. شاید مرگ من این پیرزن خودخواه و حسود را تعدیب می کرد و به او آرامش می بخشید....با خود گفتم: (آخه این چه زندگیه؟ دلم خوشه که زنده امو دارم زندگی می کنم ولی از دست این زن روزی صدبار می میرم و زنده می شم پس مرگ یه دفعه و شیون هم یه دفعه) درست در آخرین لحظه ای که قرصها را در مشت ریخته و به دهان نزدیک می کردم فکری مثل برق از سرم گذشت , عقل به من نهیب زد:
_ای دیوونه , این چه کاریه که می کنی؟!! چرا اینقدر از خودت ضعف نشون می دی؟ پاشو مبارزه کن , بله , باهاش بجنگ , نه با اسلحه و دعوا و ستیز , بلکه با حربه ی هنرت! کدوم هنر؟ خوب برو یاد بگیر , کار نشد نداره هیچ کاری نیست که نشه انجام داد....
آری, قرص ها را درون شیشه ها ریختم و باز نشستم و با خود فکر کردم و سپس چون فکرهایم به نتیجه رسید خوشحال شدم و فوراً به طرف آشپزخانه رفتم. غذای مختصری درست کردم و شکمم را که از گرسنگی به فریاد و فغان آمده بود سیر کردم. می دانستم با شکم گرسنه نمی شود تصمیم گرفت. بعد از خوردن غذا تلفن را به دوشاخه متصل کرده و بار دیگر روی مبل ولو شدم و باز هم فکر کردم , فکر و فکر و فکر.... تا اینکه مصمم تر از پیش به کارهای خانه پرداختم. صبح روز بعد وقتی شاهرخ به اداره رفت من هم فوراً شال و کلاه کردم و به راه افتادم. حتماً یادتان هست که پدرم قبل از ازدواج به من قول داده بود که مقداری پول جهت ادامه ی تحصیل به حسابم بخواباند , او به عهدش وفا کرده بود. من هرگز هیچ موضوعی را از شوهرم مخفی نمی کردم و حتی مسئله پولها را به شاهرخ گفته بودم.
آن پول تا آن روز در بانک دست نخورده باقی مانده بود و چون هیچ کدام از ما هنوز به آن نیازی نداشتیم هرگز به فکر استفاده از آن نیفتادیم. اولین اقدامم در آن روز برداشت مبلغی از حسابم بود. وقتی از بانک بیرون آمدم , سریعاًسوار تاکسی شدم و به جستجو پرداختم. سرانجام یک آموزشگاه هنری در چند خیابان پایین تر از منزلمان یافتم و جهت ثبت نام به آنجا مراجعه کردم. ابتدا با خانم نسبتاً مسنی که آنجا را اداره می کرد و سمت ریاست آموزشگاه را به عهده داشت درباره شرایط کار آموزشگاه صحبت کردم. خیاطی در هفته سه روز و فقط روزهای زوج آن هم به مدت 6 ماه معمولی و 4 ماه فشرده آموزش داده می شد و کارهای دستی از قبیل گلدوزی و گلسازی و بافندگی هم با همان شرایط در روزهای فرد. خانم مدیره وقتی که به علاقه ی مفرط من نسبت به همه ی هنر های ظریف دستی پی برد حیرتزده نگاهم کرد و گفت:
_برایتان مشکل خواهد بود که همه ی این هنرها را با هم و همزمان بیاموزید. این کار نیازمند دقت و هوش و فراست بسیار است , البته در هوشمندی و درایت شما تردیدی نیست و لیکن با انجام اینکارها فشار زیادی را متحمل خواهید شد.

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group