شب های خاکستری | نسرین ثامنی - 5

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی
وجود او زائد تشخیص داده شد. زن حشمت , که چشم دیدن او را نداشت پایش را در یک کفش کرد که شوهرش باید او را طلاق دهد و گرنه خود او همراه بچه از آن خانه خواهد رفت. مادر شوهر پیر و موذی هم با عروسش دست به یکی کرده و پسرش را تحت فشار قرار داده بود. سر انجام حشمت تصمیم گرفت این زن نازا را از خانه اش براند . مادرش به او گفته بود که نانخور زیادی نمی خواهد و او هم که نمی خواست زن جوانش را که مادر پسر او بود از دست بدهد فوراً دست به کار شد. در عرض مدت کوتاهی طاهره را طلاق داد و پس از اینکه مبلغی پول به او داد او را مثل یک شئی بی ارزش و بی مصرف از خانه اش بیرون انداخت. این سکست هم نتوانست طاهره را از پا در آورد و با اتکا به خدای خود چمدانش را به دست گرفت و به سوی روستای خود بازگشت تا در کنار پدر و مادرش بماند اما آنجا هم اوضاع بر وفق مراد او نبود. پدرش سالها پیش فوت کرده و مادرش مجدداً ازدواج کرده بود و طاهره دانست که در میان آنها هم جائی برای خود ندارد. دوباره به تهران آمدو با کمک شخصی در یک بیمارستان مشغول کار شد. وظیفه او نظافت بیمارستان بود و حقوق بخور و نمیری از این طریق دریافت می داشت. این بهترین کاری بود که می توانست انجام دهد. مملکت در حال جنگ بود و در بیمارستان به او نیاز مبرمی داشتند و او می توانست در نقطه ای از جامعه اش مفید و مثمر ثمر واقع شود. اتاقی اجاره کرد و لوازم بسیار مختصری که شامل یک دست رختخواب و مقداری ظروف آشپزخانه و یک چراغ خوراک پذی بود به آنجا آورد و سرگرم زندگی مفلوکانه ی خود شد. خانه ای که طاهره در آن می نشست اتاقهای زیادی داشت ولی او مستأجر منحصر به فرد آن خانه بود. زن صاحبخانه به اتفاق دو پسر و دو دخترش در آنجا زندگی می کردند. طاهره اتاقش را به بهاء ماهی هشتصد تومان اجاره کرده بود. صاحبخانه اش آدمهای خوبی بودند. مادر و دختر گاهی به اتاق او می آمدند و با او درد دل می کردند. زن تقریباً مسن بود و شوهرش قبلاً در جریان پیروزی انتقلاب شهید شده بود. دختر او محصل دبیرستان بود ولی هر دو پسرش که یکی عباس نام داشت و 25 ساله بود و دیگری حسن 22 ساله در کارگاهی کوچک , تولیدی داشتند که لباس زنانه و مردانه تولید می کردند. همگی آنها انسانهائی متقی و خداپرست بودند. عباس و حسن هر دو هر از گاهی چند به جبهه می رفتند و همراه رزمندگان با خصم زبون می جنگیدند. طاهره کم کم به آنها مأنوس شده بود به طوریکه در یک جمع می نشستند و با هم غذا می خوردند و فقط محل خوابشان جدا بود. او روزها در بیمارستان کار می کرد و شبها هم به خانه باز می گشت و به اتاق مادر عباس می رفت و با آنها گفتگو می کرد روزیکه خواهر عباس سرگذشت درد آلود طاهره را که از زبان خود او شنیده بود برای عباس گفت , او ناگهان تکانی خورد. از این همه بی عدالتی و ظلم دلش به درد آمده بود. باورش نمی شد که این زن ساده و مهربان , این همه ناملایمات و سختی را تحمل کرده باشد. مدتی گذشت و عباس یکباره عباس تصمیم گرفت این زن را از نا بسامانی نجات دهد. با خواهر و مادرش به گفتگو نشست و به آنها گفت که می خواهد با طاهره ازدواج کند. خواهر و مادرش سخنان او را باور نکردند و آن را شوخی پنداشتند اما وقتی که دانستند پسرشان در تصمیم خود پا برجاست بنای مخالفت را نهادند اما عباس در حضور آنها با طاهره گفتگو کرد و به او گفت که می خواهد رسماً او را زن خود نماید. همانطور که پذیرفتنش برای مادر و خواهر عباس مشکل بود برای طاهره هم باور کردنش غیر ممکن به نظر می رسید. او علناً اعلام کرد که تصمیم به ازدواج مجدد ندارد ولی عباس توجهی به این عذر و بهانه ها نداشت. مادرش تلاش می کرد پسرش را به هر نحوی که شده منصرف سازد. برایش دخترهای زیبا و کم سن و سال همسایه ها را خواستگاری کرد محسنات آن دختر ها و مضرات ازدواجش با طاهره را برای او بر شمرد ولی عباس گوش شنوا نداشت. او می گفت برای رضای خدا می خواهد زن بدبختی را سرپرستی کند و او را از سرگردانی نجات دهد.
مادرش با زبان بی زبانی به او فهماند که اولاً طاهره هفت سال از او بزرگتر است و ثانیاً او نازا است و بچه دار نمی شود. اما عباس بی توجه به این گونه مسائل می گفت:
_مادر جان , بهتره خودتو خسته نکنی , هفت سال که مهم نیست اگر او 70 سال هم از من بزگتر بود باز هم این کار رو می کردم. من که برای خوش گذرانی و لذت بردن نمی خوام ازدواج کنم. امامان و پیامبران بزرگوار ما هم با زنهای بزرگتر از خودشون ازدواج کردند. حضرت محمد(ص) و حضرت خدیجه هم با وجود اختلاف سن همسران خوشبختی بودند و بازم برام مهم نیست که اون بچه دار نشه, میریم از پرورشگاه یه بچه یتیم رو میاریم خونه و یا میریم یه بچه از بچه های جنگ زده رو به فرزندی قبول می کنیم. من می خوام ثواب بزرگی رو نصیب خودم کنم و شما منو از این فیض بزرگ محروم می کنین. در هر حال من تصمیم خودمو گرفتم.
مادر و خواهرش هر چه دلیل و برهان می آوردند عباس توجه ای نمی کرد و علناً به آنها گفته بود که حق مداخله ندارند. مادرش , طاهره را از خانه اش جواب کرد و به او هشدار داد که اگر خانه اش را تا چند روز دیگر تخلیه نکند اثباب و اثاثیه اش را بیرون خواهد ریخت. بیچاره طاهره نمی توانست به درستی تصمیم بگیرد. از یک طرف عباس او را تحت فشار نهاده بود که با وی ازدواج کند و از سوی دیگر نمی خواست مادر و فرزند را از همدیگر دور سازد و باعث کدورت و جدایی بین آنها بشود.
عباس به او گفته بود که اختلاف سنی و نازائی او نمی تواند مانع ازدواج آنها گردد و به قدری در گفته هایش صداقت نشان داد که طاهره ته قلبش احساس رضایت نمود اما خانواده ی او را که در برابرشان جبهه گرفته بودند را نمی توانست نادیده بگیرد. سر انجام عباس در برابر آنها پیروز گردید و با وجود مخالفت شدید آنها , طاهره را به عقد خود در آورد و مدتی بعد سر و صداها خوابید اما مادر و خواهر و برادر عباس هنوز چشم دیدن طاهره را نداشتند و با او کلمه ای حرف نمی زدند و تلاش عباس هم جهت آشتی دادن آنها و برقراری صلح و آرامش در خلانه اش بی ثمر ماند. طاهره هنوز هم در همان اتاق با شوهرش زندگی می کرد و بنا به خواهش عباس از بیمارستان استعفا داده بود و اوقات خود را در منزل می گذراند. کم کم با خانواده ی شوهرش باب دوستی را گشود اما آنها ظاهراً تسکین یافته بودند ولی در باطن طوفان همچنان برقرار بود و از فرصتی استفاده کرده و در غیاب عباس او را با نیش و کنایه و تمسخر می آزردند. طاهره اینجا هم صبر و بردباری نشان می داد و به این دلخوش بود که شوهرش او را شدیداً دوست دارد. وقتی رفتار مهربان و گرم شوهرش را می دید احساس دلگرمی می کرد. آندو حقیقتاً زن و شوهر سعادتمندی بودند و زندگی شان از هیچ لحاظ کم و کسری نداشت. هر دو مهربان بودند و صمیمانه کوشش می کردند تا رضایت خاطر طرفین را فراهم آورند. عباس پسری با ایمان و سخت به مسائل مذهبی پایبند بود. آن دو با اتکا به ایمان خود باعث خشنودی یکدیگر می گشتند. مادر عباس که می دید عروسش دائماً در حال عبادت است و لحظه ای از این امر مهم غفلت نمی ورزد با وجودیکه مخالف سر سخت این پیوند مقدس بود اما در برابر آشنایان از عروسش دفاع می کرد و شانه هایش را بالا می انداخت و می گفت:
_چه می دونم, شاید قسمت پسرم این بود , شاید خواست خدا این بود. فعلاً هر دو همدیگر رو دوست دارند و زندگی خوبی هم دارن.
اما آنها هیچ گاه رضایت کامل خود را ابراز نمی کردند. عباس به طاهره گفته بود که اگر در آن خانه احساس ناراحتی می نماید به او بگوید تا آنها به فکر تغییر منزل باشند و لیکن طاهره با خوش قلبی و فروتنی که از قلب پاک و مهربانش سرچشمه می گرفت گفت که از آنها کمال رضایت را دارد.
او حرکات و رفتارشان را نادیده می گرفت و هر دقیقه بیشتاز پیش بسوی خدا کشیده می شد و با او راز و نیاز می کرد. عباس هر چند بار یکبار داوطلبانه به جبهه های جنگ اعزام می گردید و طاهره ناچار بود دوری او را تحمل کند. عباس عاشق شهادت بود و آرزو می کرد روزی در جبهه های جنگ شهید شود. شهادت یگانه آرزویش بود و هر وقت طاهره را افسرده و غمگین می دید او را دلداری می داد و زبان به پند و اندرز او می گشود و می گفت که دلش می خواهد اگر روزی به افتخار شهادت نائل شود همسرش با برد و شکیبایی این شهادت را بپذیرد و با سربلندی و افتخار از آن سخن بگوید.
طاهره مایل به شنیدن این سخنان نبود. گفته های عباس چون خنجری به قلبش فرو می رفت , تازه داشت معنی سعادت و خوشبختی را درک می کرد , تازه داشت عشق و خوشی را لمس می نمود چگونه می توانست شهادت شوهرش را بپذیرد. عباس برایش از هدف های والای جمهوری اسلامی می گفت و دائماً او را دلداری می داد که در مرگ و شهادت او صبور باشد و ایمان خود را نسبت به خدا و مشیت او همچنان حفظ کند و طاهره , شب و روز دست به دعا بر می داشت که خداوند همه ی رزمندگان اسلام , من جمله شوهر او را بر خصم کافر پیروز بگرداند و آنها را سلامت بدارد. عشق به خدا و شوق پرواز به سوی او همه ی وجود عباس را احاطه کرده بود و او را مسحور و مسخر خود ساخته بود. می خواست به همان راهی برود که پدرش و سایرین رفته و رستگار شده بودند...

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
roham آفلاین


کاربر حرفه ای
ارسال‌ها : 4105
عضویت: 18 /5 /1391
سن: 17
تشکرها : 1866
تشکر شده : 811
شب های خاکستری | نسرین ثامنی

یکسال از ازدواج آنها می گذشت. در یکی از روزها , روزی فرخنده و مبارک که عباس از جبهه بازگشته بود طاهره خبر حیرت انگیزی به او داد. بله او به زودی مادر می شد! هیچکس این موضوع را باور نمی کرد مادرشوهرش با بدبینی هر چه تمامتر او را به چند پزشک و ماما نشان داد و چون پاسخ مثبت بود دیگر برایش جای هیچگونه شکی باقی نمی ماند که عروسش به لطف پروردگار منان حامله است. این خبر به قدری برای آنها مسرت بخش بود که کینه و عداوت را به دور ریختند و به شادمانی و شکر و نیایش خدا پرداختند. بیشتر از همه طاهره خوشحال بود. او هرگاه روی سجاده می نشست اشک بی اختیار پهنای صورتش را فرا می گرفت و با خلوص نیت , حمد و سپاس خدا را به جا می آورد که او را باردار گردانیده و آرزوی دیرینه اش را که مادر شدن بود برآورده ساخته است. او باورش نمی شد , اصلاً باور کردنی نبود! 18 سال تمام با شوهر اول خود زندگی کرده بود ولی نتوانسته بود فرزندی برایش بیاورد و اکنون به لطف و کرم خداوند باری تعالی او مزه ی مادر شدن را می چشید. سعادت به او روی آورده بود و او همه ی این نعمات را از کرم و بزرگی خداوند بخشنده و مهربان می دانست...
طاهره شش ماهه باردار بود که عباس بار دیگر به جبهه اعزام شد و چند روز بعد در یکی از حمله ها بود که به فیض شهادت نائل آمد. خبر شهادت او را برای خانواده اش آوردند و چندی بعد جنازه اش را همراه با وصیت نامه ی مفصلی که او قبل از شهادت همیشه در جیب خود می نهاد به آنها تحویل دادند. همگی آنها با صبر و بردباری غیر قابل توصیفی شهادت عباس را پذیرا گشتند. هیچکدامشان در فقدان این عزیز از دست رفته اشک نریختند و وصیت او را مو به مو به مورد اجرا در آوردند.
عباس در وصیت نامه اش, باز هم خانواده اش را به تحمل و بردباری دعوت کرده بود و از آنها خواسته بود که اگر می خواهند روحش شاد باشد به همسر او نهایت احترام و مهربانی را بگذارند و او را جزئی از خانواده ی خود دانسته و سرپرستی وی را به عهده بگیرند. او همچنین در وصیت نامه اش خطاب به همسرش نوشته بود که دلش می خواهد اگر فرزندش پسر باشد نام او را حسین و اگر اگر دختر باشد نام او را فاطمه بنامد و از زنش خواسته بود که مبادا از عبادت خداوند دست بشوید و نسبت به وظایف دینی خود اهمال نماید و از لطف خدا دلسرد شود...
پیکر پاک و مطهر عباس در بهشت زهرا مدفون گردید و خانواده اش هر هفته شبهای جمعه بر مزارش حاضر می شدند و دسته گلی زیبا نثارش می نمودند و اینک که چهلمین روز شهادت او را پشت سر می نهادند طاهره تصمیم گرفته بود از آن خانه هم برود می خواست به روستا برگردد و در کنار مادرش به شغل زراعت بپردازد و فرزندش را در آغوش خود پرورش دهد. می دانست که دیر یا زود خانواده ی شوهرش او را طرد خواهند کرد , پس چه بهتر که خودش زودتر از آنجا برود. روز گذشته که چهلم شوهرش بود بر مزارش حاضر شده و آخرین وداع را با او به عمل آورده بود و اینک با خیال آسوده می توانست آن خانه را ترک گوید...
***
هوا کاملاً تاریک شده بود و صفوف نمازگزار پس از به جا آوردن نماز مغرب و عشا دسته دسته به خانه ی ود باز می گشتند. طاهره از جا برخاست و به سوی خانه به راه افتاد. وقتی به خانه رسید مادرشوهرش و بقیه بازگشته بودند. شام آماده بود و او در کنار سفره نشست. هر لقمه غذا را با بغض فرو می داد ولی از ریختن اشک خودداری می کرد. همه جای آن خانه بوی عباس را گرفته بود و او قادر نبود همه ی خاطراتش را آنجا مدفون سازد و به جای دیگری کوچ کند. فکر می کرد منزلگاه آخرت او همین خانه باشد ولی افسوس که بعد از عباس , ماندن او در آنجا بی ثمر بود و اگر خودش هم می خواست آنها نمی گذاشتند یک زن غریبه در میان آنها باشد.
مادر شوهرش آن شب متوجه دگرگونی حال عروسش شده بود و وقتی آنها برای خوابیدن به اتاقهای خود رفتند مادر شوهر با دخترش به اتاق عروسش رفت. طاهره تصمیم داشت صبح زود موضوع را به آنها بگوید و از آن خانه برود و آنها تا آن لحظه از تصمیم او اطلاعی نداشتند. اولین چیزی که جلب نظر آنها را کرد چمدان بسته و آماده شده ی طاهره بود که در گوشه ای از اتاق قرار داشت. ظاهراً به جز قرآن مجید و عکس عباس چیزی از اتاق کم نشده بود. مادرشوهر فوراً همه چیز را حدس زد. در کنار او نشست و با ملایمت گفت:
_چرا چمدونتو بستی دخترم؟
اولین بار بود که او را دخترم خطاب می کرد و اولین بار بود که چنین مهربان با او سخن می گفت. طاهره سرش را به زیر انداخت و گفت:
_تصمیم دارم فردا از اینجا برم.
_کجا می خوای بری؟
_نمی دونم , شاید خونه ی مادرم , شاید برم ده پیش اونا.
_ببینم اینجا نازاحتی؟ بهت بد می گذره؟ کسی بهت حرفی زده؟
طاهره با تحقیر نگاهش کرد و گفت:
_نخیر, نمی خوام سربار و مزاحم شما باشم. می دونم که دیر یا زود خودتون منو جواب می کنین.
_کی این حرفو زده؟
_کسی نگفته ولی خودم اینجوری حدس زدم.
مادرشوهر به او نزدیک شد و گفت:
_اشتباه می کنی. ما دلمون نمی خواد تو از اینجا بری.
_ما!
و خواهر شوهرش بلافاصله گفت:
_بله ما , همه ی ما دلمون می خواد تو پیش ما بمونی.
_ولی آخه...
مادرشوهر با ملایمت گفت:
_ما خیلی در حق تو بدی کردیم , شاید این آزمایش خدا بود که ما به اشتباه خودمون پی ببریم.
خواهرشوهرش اضافه کرد.
_اگه از اینجا بری روح عباس ناراحت می شه. تو که نمی خوای اون عذاب بکشه.
طاهره سکوت کرد و مادرشوهرش در دنباله ی کلام دخترش افزود.
_تو دیگه تنها نیستی دخترم , تو الان ما رو داری. ما ازت به خوبی نگهداری می کنیم , تو جزئی از ما هستی. تو از خود مائی , بچه ی پسرم تو شکم توئه , این بچه جزئی از وجود منم هست. نمی ذارم تنها یادگاری پسرم رو از من دور کنی هر دو تاتون اینجا می مونین. خودم ازتون مراقبت می کنم. از تو و از نوه ی عزیز خودم که بوی پسرم رو می ده.
طاهره اصلاً باورش نمی شد , فکر می کرد دارد همه ی این چیزها رو در خواب میبیند. با خود می گفت نکند همه ی اینها یک رؤیا باشد؟ ولی نه حقیقت محض بود. او خودش را در آغوش مادرشوهرش انداخت و هر سه نفر به گریه افتادند. مادرشوهر موهایش را نوازش کرد و گفت:
_پاشو لباساتو از چمدون در بیار و تو کمد آویزون کن. ولی یادت باشه که این چمدون رو احتیاج داریم. انشالله تا چند روز دیگه می خواهیم بریم زیارت امام رضا (ع) و باید باز توش لباس بچینیم.
طاهره با خوشحالی گفت:
_می خواهیم بریم به پابوس امام رضا (ع)؟
_آره , فردا صبح حسن رو می فرستم بره بلیط قطار بگیره. هر چهار نفرمون می ریم زیارت.
_خدایا شکرت , آخه منم نذر داشتم وقتی بچه به دنیا اومد با عباس بریم مشهد. و فکر می کردم که بعد از شهادت عباس زیارت آقا امام رضا رو با خود به گور می برم. خدایا شکرت.
_بله دخترم , شاید به خاطر قلب پاک تو بود که امام رضا ما رو طلبید. طاهره اشک هایش را پاک کرد و به جانب چمدانش رفت تا لباسهایش را بیرون بیاورد...
پایان

امضای کاربر :


شب خوابيـــــدم تو تختـــــــم هي قلت ميــــــــخورم...

بعد گوشيـــــــمو بر ميــــــــدارم مينويســــــــم

"خوابــــــــم نميبــــــــــره..." سرد ميشـــــــم... بغض ميکنـــــــــم...

ميبينــــــــــــم هيچکســـــــو ندارم که واسش اينو بفرستـــــــــــم...

تــــــــنهايي سختــــــــه...خيــــــــلي
سه شنبه 24 مرداد 1391 - 18:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group